توی مطب نشسته بودم، میدونستم اگه اول وقت نرم تا ساعت ۱۰ شب باید منتظر بمونم… بخاطر همین یکساعت قبل از حضور دکتر رفتم.
سه نفر اونموقع داخل مطب بودند، که با من چهار نفر شدیم. یکی چادری، یکی مانتویی و یکیام هیچیای…
کمکم مطب شلوغ شد، همه از نوع هیچیای بودن، یکم گذشت چادری، چادرشو برداشت به بهانه گرم بودن گذاشت توی کیفش و روسری مانتویی عقبتر رفت….
همه یک رنگشده بودند و من تک و چشمهای رنگارنگ به سویم….
چند ثانیهای روی خانم چادری زوم بودم، نمیدونم چرا وقت رفتن خانم چادری شد، بهش گفتم بعضی وقتها همرنگ جماعت شدن، باعث میشه رنگتو از دست بدی… گفت جان! خانم هیچیای که از اول بود برگشت بهش گفت منظورش اینه که سست عنصری ….
من موندم و یه دنیا رنگ بیرنگ
طبق معمول برنامههای نمازجماعت، باز هم با یک برنامه مهیج مواجه شدیم… رکعت دوم از نماز مغرب، بچه مدام مامان مامان مامان، گشنمه گشنمه و ناگهان صدای شترق یک سیلی… این سیلی حس کردم از طرف ملکه جهنم بود به من که حواسم وسط نماز، کجاست! بدجور ترسیدم ناخودآگاه در بین ربنا آتنا…. گفتم خدایا غلط کردم، میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی، یکیه… الان وضعیت من بود…
وسط نماز و واعدنا بود، دخترک اومد جلوم با ادا و اصول خودش گفت مامان، بچادا هانگری (هانگری معادل انگلیسی گرسنه) دست در جیب جادویی مانتو که کم از یک مغازه نداشت کردم و یک مشت آجیل بهش دادم و رفتن باهم خوردند… نماز دوم بچادا و دخترک کنار من نماز میخوندن… پیرزنی که مادر همان مادر ملکه عذاب بود، گفت نگاه کن از تو کوچکتره، یه بچه داره ولی حواسش بود تو چی بچه چهارمت هست و فقط فکر میکنی سرت باید توی سجاده باشه… خیر سرت دیگران باعث نمازخونی بچه ات باید بشن….
مادر بودن یک مانتو جیبدار میخواد جیبی که خیلی بزرگ باشه تا بچهتون با قشنگی نمازخون بشه…نمازی که با طعم آجیل گرسنگی بچه رو ببره با طعم محبت خدا گرسنگی روحت رو میبره.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
مرد آرام، اصلا خانواده عجیب آرامی بودند. پسرش دو سال پیش بر اثر گرمازدگی زیاد و کرونا در موکبهای اربعین بقول پدرش، افتخار مرگ در موکب پیدا کرده بود و من هم اسمش را مرگ تاجرانه گذاشته بودم.
کم پیش میآمد با کسی حرف بزند تنها خانوادهای بودیم که قفل دهانش را شکسته بودیم… دلیلش جالب بود، همسایههای دیگر ماشینشان دقیقا جلوی در پارک میکنند و اعتراض میکنم طلبکارن ولی شما با فاصله پارک میکنید و شماره تماس میگذارید… راست میگفت طوری پارک میکردند که امکان عبور و مرور به داخل منزل به سختی مهیا میشد و خودش ماشینش را سر خیابان… و اینجا بود که من شرم میکردم من در حوزه… چون اکثریت همسایهها روحانی طلبهنما بودند….
به خیال خودش، جماعت برای علایم و قوانین احترام قائلند، علامت پارک ممنوع ولی…
اولین شهدای حمله اسرائیل که دو شهیدشان از قم بودند ان روز، روز تشییعشان بود، خیابان ما هم به لطف همجواری با گلزار شهدا، فوقالعاده شلوغ….
ماشینش را حیاط خانهاش پارک کرد و چمدان کوچکی…
گفتیم حاجی عزم سفر، خیلی باطمانینه گفت دیگر طاقت به خون کشیده شدن و نظارهگر بودن ندارم… متوجه نشدیم، گنگ نگاه کردیم… خودش از نگاهمان فهمید و گفت به یمن میرویم، اموال زیادی داریم تا اموال را وقف کمک به غزه کنیم…. شاید هم به سمت غزه… برای اولین بار بود که همسرش مرا محکم در آغوش گرفت…
شماره تماسش را داد… هنوز نیامده است… جمعه عکسی برایمان فرستاده است شمشیر بر کمر… عبا و عمامه و عکس شهید خدمت در کنارش با لباس سلحشوران یمنی….
همسایه صورتی متدینمان، دیشب وقتی دوستش گفت زیادی به درب منزل همسایهتان نچسباندی… گفت نه رفته بالا شهر خانه خریده فعلا گذاشته تا بعد بفروشه اصلا خودش از ابتدا اجازه داده بود همیشه میگفت بچسبانید به درب منزل…
دلم میخواست دارش بزنم و طناب دارش، عمامه خودش… آره همان کسی بود که روز شهادت رییس جمهور خدمت هم گفت یک گندی زده بوده که خدا تقاصش را گرفت و روز تشییع در خیابان عکسش را گرفته و مویه میزد تا برایش آب بیاورند … از دروغگوییش حالت تهوع میگرفتم…
صدای بوق ماشین، مرا به خود آورد و گفت باز مات زدی به درخت انجیر خانه شیخ یمنی!
درختی که چندین ماه هست آبی بجز باران به خود ندیده ولی مثل مروارید انجیر به آن است….
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
کنارش نشستم در حال رفتن بود دستی بر صورتش کشیدم نفسهای آخرش بود رمقی برای تکان خوردن و حتی سر بالا آوردن نداشت چه برسد پلکهایش که قفل شده بودند، رنگ سبزه صورتش به تیرگی رفته بود، مثل افتاب سوختهها…. کمی با او صحبت کردم باید بماند خودم را مقصر این پایان تلخ میدانستم… با خود گفتم، نکند تشنه هست!!!
مثل برقگرفتهها پریدم، حواسم به هیچ چیز نبود شیر را باز کردم و مشت مشت آب بر صورت و لبهایش ریختم شاید جرعهای بنوشد…. فایدهای نداشت شیر را باز گذاشتم به زور تن رنجورش را بلند کردم صورتش را زیر شیر آب گرفتم بعد چند دقیقه یکی از پلکهایش باز شد…. کمی قوت گرفتم از زیر شیر آب کنار بردمش و زیر درخت انار لب باغچه جایش درست کردم تا بنشیند… ناامیدی را از خود دور کردم گذاشتم همانجا تکیه به درخت بدهد تا شاید قوتی در رگهایش بیاید….
بعد نیم ساعت آمدم روحیه دادن درخت انار کار خودش را کرده بود جان گرفته بود و خندان بود و صورت خود را بالا گرفته بود و دستهای به قنوت گرفته بود….
بله گلدان گل سنگیام را میگویم… یک روز آب یادم رفته بود و این چنین خودش را باخته بود…. حواسمان به تمام گلهایی که به توجه و آب نیاز دارند، باشد!!
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
عجیب بیتاب بود…
چند شبی بود که تغییر رویه داده بود و زود میخوابید…
دوباره دیشب با این همه خستگی مسیر نمیخوابید… یکدفعه گفت بابا آب خنک یچخال بیار برام… دیدم دست زد داخل لیوان و به چشمهایش مالید، گفتم مامان چکار میکنی این دیگه چه بهم ورکنی هست میکنی.
گفت میخوام خوابم نبره!!! گفتم یا حضرت عباس، آخه برای چی، بگیر بخواب بچه، منم خوابم میاد…
گفت مامان، رییسی رفت پیش انجل… گفتم هان!!! چند ثانیهای به خودم فشار اوردم یکدفعه دوزاریم افتاد… گفتم اره پیش فرشتهها…
گفت: منم میخوام نماز شب بخونم برم پیش انجل…
یکدفعه باباش از زیرزمین اومد بالا، گفت فسقلی نصف شب منکه خوابیدم… تا گفت نصف شبه پاشد جانماز برداشت و نماز شب خوند و بعد راحت خوابید… خودش خوابید و منو با یه دنیا فکر تا صبح بیدار گذاشت…. بیخود نبود که امام خمینی ره گفت: سربازان من در گهوارهها هستند.
عشق باید در نهادت شکل بگیرد بزرگ و کوچک نمیشناسد
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ