بار اول نبود این کارش. دوباره برای رفت و آمد در خانه را باز کردم و میخ شد تا ته خانه را نگاه کرد، هر چند من دیگه آبدیده شده بود هم در زیرزمین را میبندم هم در اتاق بالا را که فقط مستفیض از راه پلهها و ورودی در بشود.
چند روز پیش خیلی خسته بودم، گفتم خسته نشدی اینقدر دید میزنی، گفت ناراحتی، پشت در یک پرده بزن پیدا نباشه، فکر بدی نبودا….
دیشب داشت با یک جوانی دعوا میکرد لعنتی با چشمهای هیزت منو قورت نده. ناخودآگاه و بیاختیار گفتم خوب تو هم یک چیزی بپوش مانع دیدن باشه همانطور که من پرده جلو در زدم، تو هم خودت یک کاری کن…
جوان که خود را پیروز نبرد یافت گفت وای دمت گرم، هر روز پدر ما درآورد، همه جا را میریزه بیرون و از جلوی ما رد میشه و میگه چشم هیز….
پیرمردی داشت رد میشد به جوان گفت خاک بر …، آخه اینکه برای همه ریخته بیرون، ارزش دیدن داره …
وقتی مامان گفت چه بوی خورشت قورمه سبزی میآید داخل کوچه، نمیدانست دختر فسقلی خودش پخته، بعد از افطار که یک کاسه بردم، اااا من یک چیزی گفتم و…
رفتم داخل سوپری که برای دخترک خوراکی بخرم، بوی خوشی مدهوشم کرد بویی که چند وقتی میشود باهاش خو گرفتم و عجیب در خانواده عامپسند شده…
هواس و حواسم فقط به بو بود، که صاحبمغازه، به را جلویم گرفت، گفتم نه نه نمیخوام، گفت بوش پیچیده، با اصرار وزن کرد تا پولش را بدهم… گفت این چندتا را عیال گفته بود که ببرم تا خورشت و مربا کند…
بیمحابا جمله همیشگی بابا توی گوشم پیچید… از هر دست بدهی از همان دست میگیری…
و چه زیباست: وَ مَا أَنفَقْتُم مِّن شَىْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ
راهی سفر شدن ماه رمضانی پدر دخترک، اسباب و وسایل نیاز دارد، اولیش ماشین مشدی ممدعلی نه بوق داره نه صندلی، رخنمایی میکنه. ماشین تحویل صافکار بود، ساعت ۱۲.۳۰ زنگ زد، داداش زود بیا ماشینت آماده هست، میخوام بروم نهار بخورم. پدر دخترک چشمای گرد شده، گفت خانوم میگه برم میخواهد نهار بخوره. گفتم خوب برو، ولی یکدفعه مثل برقگرفتهها چشممان سمت دخترک افتاد که برو گفتن همانا و لباس پوشیدن برای رفتن همانا…. غرزدنهای پدر یک طرف و هی اصرار خانه مامانجون و عدم قبول دخترک… به هر ترفندی بود راهی شدیم، به سوپری رفتیم، وقتی چشمش به پفک و چیپس افتاد پدر فراموش شد و الفرار….
وقتی رسیدیم خانه، یکربع بعد پدر زنگ زد، گریه نکرد، گفتم نه پفک و چیپس بود …
اینجا بود که یاد کلام مولا امیرالمومنین علیهالسلام افتادم:
كأنكم من الموت فى غمرة، و من الذهول فى سكرة.
نگاهم چند دقیقهای روی زولبیا داخل جعبه قفل شد، داخل ظرف چیدم و بعد از افطاری برای چایی پدر و دخترک، برو تا من بیایی راه انداختن که تعریف شدنی نیست…
تعارفهای بیامان که بیا بخور و رد تماس از من…
آخر، پدر دخترک گفت: چرا ناز میکنی و ماه رمضان هست و زولبیا….
خاطره سال گذشته توی ذهنم رنگ و لعاب گرفت. دقیقا همین اصرارها باعث همراهی شد و روز بعد جوشهای اندازه سیب قرمز روی صورت.
وقتی چشمها گرد شد از وضعیت صورت، مامانم گفت اینها گفتند تو عقل داشتی و بدن خودت را میشناسی چرا قبول کردی؟
لحظه اخر مرور خاطرات با صدای بلند گفته شد: ما کان لی علیکم من سلطان الا ان دعوتکم فاستجبتم لی
تفاوت سنی زیاد با خواهر و برادرها، من را هم بزرگ مثل آنها کرده بود. هفت ساله بودم و اصرار بر روزه گرفتن، همه منع میکردند و من تا سحر بیدار ماندم که نکند بیدارم نکنند، با ذوق کنار بقیه نشستم و سحری خوردم و بعد از غذا مشت بادام پدر در دستم مشت شد. و بعد از الله اکبر،دستم در دست مادر به سمت مسجد، ماه رمضان و نماز صبح مسجد، حال و هوای دیگری داشت.
منع پزشکی، باعث شد همپای دخترک تا ساعت ۲.۳۰ بیدار بمانم و سحری آماده کنم تا ساعت ۴ هی بیدار شوم و نخوابم، یاد روزه اول، وقتی باز منع شدم بیخواب شدم از ترس بیدار نشدن…. صدای تق تق و ناله در خانه پدری، یعنی مادرم در پس نگاه و خاطرههای سال گذشته، امسال تک و تنها مهمان سفره خداوند هست، هر چند اصرارهای من برای همراهی سحری فایده نداشت و گفت خانه خودت باش… مرغ دلم پر کشید به سالهایی که عمهام بود و سحر دست از روی زنگ برنمیداشت تا پدرم جواب میداد خواهر بیدار شدم…
پنجره اتاق را باز کردم خنکای هوا بیمحابا اشکم را جاری کرد، خانه عمه تاریک تاریک، نمیدانم شاید عمه و حاجی الان هم روحشان زنگ زده و که مادر در خانه باز و بسته کرد چون صدای پدر و زنگ عمه در هوا پیچید….
سفره که آماده شد پدر دخترک را بیدار کردم، دلم نیامد دخترک را بیدار کنم، میخواستم سفره جمع کنم چشمهایش را باز کرد بابا کجا!!! در بغلم نشست چند قاشق خورد و دوباره خوابید و بعد یک ربع صدای اللهاکبر….