خنکای صبح، صورتم را نوازش میکرد، به سمتش حرکت کردم، خودش قدمهایم را تندتر کرد، بوق زدن چند تاکسی سکوت خیابان را شکست، کنسرت گنجشکها را مختل میکرد، باید از دستشان رها میشدم به پیادهرو رفتم تا شاید بوقها خاموش شوند….
پیرزن قد خمیدهای با دو نان بربری گوشهی خیابان نشسته دیدم، بوی نان داغ هواییام کرد….
کمکم به جلوی خانهاش رسیدم، سلام دادم عطر تنش را به جان خریدم، دست به سینه شدم گفتم عمهی سادات سلام علیک روح مناجات سلام علیک…. و منتظر سلام روبرویش نشستم….
ایلان ماسک گفته کسانی پرچم امریکا را پایین میاورند و پرچم کشور دیگری بالا میبرند باید یک سفر یک طرفه اما اجباری به کشوری که پرچمش را بالا بردند، داشته باشند….
کمی فکر کن…
جمله آشنا نیست!!!!
آره چند وقت پیش بود توی ایران بعضیها حنجره پاره میکردن خب اینا که حامی هستن بفرستید برن غزه بجنگند…
الحق و الانصاف چه معلمانی هستند و الحق و الانصاف چه خدایی ماها داریم که توی قرآن کریم میفرماید: “وَمَكَروا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ”
دو مرغ عشق دوران نوجوانی پس از کش و قوسهای فراوان بالاخره بهم رسیده بودند و الان ده تا پانزده سال از آن لحظه معراجی میگذرد و از قضای روزگار سه سالی هست که همسایه کوچه مادری من شدند و از قضای بخت و اقبال، یکسال هست دیوار به دیوار ما شدند… طبق روال آقا از صبح تا شب در منزل بیکار و ساعت ۱۲ شب (مدیونید فکر کنید خانم یک دقیقه زودتر از مغازه تشریف بیاورند) با ماشین شاسی بلند ارث پدری خانوم به دنبالش میرود و لحظهشماری ما… تا دقایقی دیگر جنگ جهانی بینهایتم با دعوا دو مرغ عشق و کتک خوردن فرزند حاصل از ازدواج آغاز میشود. روال هر شب هست فریادها اگر نشنویم دپرس میشویم، چند روزی مسافرت بودند واقعا ساعت ۱۲و ۲۰ دقیقه گمشده داشتیم…..
امشب یک جمله عرفانی جدید یاد گرفتیم: زنها دندان پوسیدهاند نه، میشود باهاشون بود از درد پدرت درمیاد و نه، میشود کشیدشان چون جایش خالی میشود… زن فریاد زد با من بودی!!! مرد گفت من غلط کنم به تو چیزی بگویم با جنس زن بودم🤔
زن گفت: مادرت و خواهرات هم جنس زنن و استارت جنگ…
پدر دخترک گفت چه جملهی عرفانی و ضخیمالهضمی …
گفتم: نه… خیلی کهنهفکر هست.
گفت: چرا!!!
گفتم: دندان پوسیده و قدرت ایمپلنت…
و من به دعواهای کوتاه و شل و وارفته و آبکی خودمان خندیدم که ۵ دقیقه بعد تمام میشود و تهش به چرت و پرت میکشید دعوا باید ضخیمالهضم باشد
صبح ساعت ۷ دست در دست مامان راهی مدرسه شدم ولی گفتن دخترونه نوبتش ظهر هست ساعت ۱۲.
ولی…
ظهر که رفتیم گفتن ساعت ۱۰ بوده و تقسیم کلاسها شدن، همه التماس میکردن کلاس خانم … دخترمون نباشه، منم مبهوت بچههایی که گریه میکردن برام تعجب داشت خوب مگه مدرسه گریه داره… معلوم شد شاگرد خانم بداخلاق خطکش بدست نیستم و برعکس معلم خیلی مهربانی هست ولی چشم و دلم پیش خانم بداخلاق بود تا اینکه دو ماه آخر معلممون بخاطر عمل حنجره نیومد و من شدم شاگرد خانم بداخلاق…. برخلاف حرف همه حس کردم خیلیم خوبه… و هر سال باید کادو میخریدم براش حتی یک شاخه گل و همه متعجب بود
۱۴ سال گذشت برای طرح روش تدریس، رفتم مدرسه ابتدایی و با یک دسته گل بزرگ وارد مدرسه شدم تا گفتم خانم فلانی… همه معلمها تعجب کردن بجز چند معلم قدیمی… پنج سالی بود که دیدنش نرفته بودم، تا منو دید بغلم کرد و اشک ذوق ریخت وقتی گفتم اومدم باز شاگردتون بشم… قرار شد هفتهای دو روز برای کارورزی کلاس خودش برم و این اوج خوشحالی من…
زنگ تفریح تمام شد مربی بهداشت، خانومی ریز و میزه با صدای نازکش گفت: خانم… خیلی بداخلاقه دفعه اول اینطوری دیدمش نسبتی باهم دارید… خیلی محکم گفتم اره مگه متوجه نشدی… خندید گفت پس الکی نبود بغلت کرد با اون اخلاقش… گفتم اره دانش آموزش بودم ولی از شانس بدم این سعادت فقط دو ماه نصیبم شد چشماش گرد زد بیرون….
کارورزی میرفتم تا اینکه وقت حج شد و بنا شد من جایگزین معلمم باشم… و رضایت خانم بداخلاق سبب شد سال بعد جایگزین یکی از معلمها بشم که زایمان کرده بود….
روز آخر به مربی بهداشت گفتم: همیشه معلمهای به ظاهر بداخلاق باعثرشد ما میشن، یادمون باشه هیچوقت برچسب به کسی نزنیم که یک روزی بهمون برچسب میزنند…
امروز به یاد تمام زحمات معلم عزیزم، چند شاخه گل محمدی شدم بر مزارش که هیچکس اوی واقعی را نشناخت
مامان دیشب بهم گفت: بهم گفته یکم آبهویج بخور، هر چی تلاش کردم زبونم نچرخید به کسی بگم بخره، حالا هر کدوم یه جور ادا میان، اون همه قم پر میکنه، اون میگه کلاست رفته بالا….
توی دلم میگم خوب بجای پیشنهاد، براش میخریدی آدم حسابی….
بعد از کلی سروصدا با دخترک، بالاخره اون پیروز مثل همیشه، ما مغلوب به سمت پیکنیک خانوم… شیشه آب هویج برداشتم، مامان مامان اینو بگیر، زود بپوش تا بریم. نه نه من نمیام خودتون برید، حالا من یه چیزی گفتم، چند خریدی؟
با کلی اصرار راهی شدیم به سوی باغ گل رفیق صمیمی بابا…
اصلن گل چیدن یک صفایی داره، مش یوسف میخنده خوش اومدید و بعدش خانومش دم در میاد، با لهجه شیرین کاشی، داخل میرویم. طبق روال مامان بسته سوهان را روی ورودی در اتاق میذاره.
مش یوسف میگه گل میخوای بچینی دخترم، برق چشمام کل منطقه رو فرامیگیره، ته باغ را نشان میده، بال درمیارم….
به پدر دخترک نگاه میکنم میگم چاقو یا قیچی نداری، میگه دیگه چی میخوای… بذار برم از مش یوسف بگیرم، میگم نه نه زشته…
به هر زحمتی بود گلهای انتخابی با خارهای فراوان میچینم…. پدر دخترک میاد یه شاخه گل بچینه میگه اوه چه شکلی اینا رو جدا میکنه بابا کلی تیغ داره….
ناخواسته صدای درونم بلند میشود و میگویم وقتی برایت مهم باشد خارها برایت اهمیت ندارن و تمام تلاشت را میکنی… زندگی نیز همین است رسیدن به هدف، سختیها و خارها را هموار میکند