چشمان دو دو زد وقتی عکسهای داوری که ایران و ملت ایران او را به عرصه بینالملل برد را دیدم.
یاد سخن امام خطاب به آقای منتظری افتادم:
حضرت امام(ره) دربارۀ آقای منتظری، بهترین تعبیر را بهکار برد و صریحاً فرمود: «شما ساده هستید» به منتظری نفرمود که شما منافق هستید ولی فرمود: شما اگر روی کار بیایید، چون ساده هستید، حکومت را دست منافقین و لیبرالها میدهید، یعنی به دست خائنین میدهید. پس آدمهای ساده خودشان بهرهای نخواهند جُست، فقط پُل قرار میگیرند. و دشمنان از روی اینها عبور میکنند و به مقصد میرسند.
افراد سادهلوح بر اساس درک سیاسی سادهای که از مسائل دارند، حرفهای بهظاهر درستی میزنند. ولی این حرفها در فضای سیاسی بسیار مهلک است. آقای منتظری یک مصاحبه کرده بود، پس از آن امام(ره) به خاطر حرفهای ایشان آرزوی مرگ کرد. (صحیفۀ امام/21/332)
پیامبر اکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) دو گروه یا جریان را معرفی میکنند که امت اسلامی همیشه از اینها ضربه میخورند…
زمانیکه مرد نصرانی گفت: ما نصرانیها، مسیح را به صلیب نکشیدیم ولی شما مسلمانها، امام خود را کشتید…. دلم خواست یک نصرانی در صف حمایت از امام و مولایم بودم نه یک مسلمان امامکش
استکانهای بلور رو از کمد درآوردم و توی وایکتس قلشون دادم ….
بعد از چند دقیقه دستکشها رو با اسکاچ شروع کردم به سابیدن ….
با خودم فکر میکردم وسایل شیشه ایی و شکستنی چقدر بیجنبه هستن و زود غباری که روشون میشینه رو نشون میدن!….
وسط شستن استکانها بودم که به ذهنم اومد ،
میگن دل آدمها هم مثل شیشه
نازک ، شکستنی ، روشن و شفافِ …
شیشه ایی ها و شکستنی ها خیلی زود به خودشون غبار میگیرن …
شیشه ایی ها و شکستنی ها مرتب نیاز به برق انداختن دارن …
مرتب یه شوینده ایی یه شیشه پاک کنی لازم دارن که تمییزشون کنه و جلاشون بندازه …
ذهنم رفت در این روایت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم:
قران تلاوت کنید تا این دل، غبارش، جِرمش و زنگارش برطرف بشه.
قرآن همون برّاق کنندهی دلِ!
نارنگی سبز رنگ که فریاد میزد ترشترین طعم را خواهد داشت، پوست میکندم، بویش تمام خانه را پر کرد، مامان صدایش بلند شد کسی که فشارش ۷ روی ۵ هست این نارنگی را میخورد، گوشهایم نشنید و فقط خندیدم من زن روزهای سختم…
داشتم مثل هر روز صبح کیف به پشت به مدرسه میرفتم و مسیر هر روزه که باید از جلوی نیروی انتظامی رد شوم و مهربانیهای لباس سبزها و خط اتو لباسهایشان. نارنگی به دست بخاطر تاکید مامان که نارنگی نبر بو داره در مدرسه نخوری کسی دلش بخواهد، باعث شد در مسیر نارنگی را پوست کنم تا بخورم و لی لی زنان، سلام نظامی دادم، یک پر نارنگی به سمت سرهنگی که آن زمان از نشانها سردرنمیآوردم، گرفتم. اول امتناع و بعد گرفت و یکدفعه چشمهایش بسته شد و گفت دختر این چیه چقدر ترش هست… خندیدم گفتم خوشمزه هست و شکلاتی از جیبش درآورد لبخندی زد و گفت فشارت میفتد… آن زمان نمیدانستم فشار کجا و چیه!
نمکدان را که روی نارنگی خالی کردم تا ترشی و شوری التیام شود، بشقاب از جلویم رفت و گفته شد حتما باید بمیری تا خیالت راحت شود…
من ماندم و کودکی و راحتی خوردن یک نارنگی ترش…
تا وقتی صحت و سلامتیم قدر بدانیم …
و در دلم زمزمه کردم:
مولی امیرالمؤمنین علیهالسلام: اَلصِّحةُ لایَعرِفُ قَدرَها الاّ المَرضی
اوضاع وخیم و معده درب و داغون که با هر سازی، رقصی به خود میدهد. میرقصد و عجیب میرقصاند.
همیشه زنداداش خدابیامرزم میگفت: بیخیال دو روز دنیا، سروجانم به فدای شکم.
کاسه عدسی جلویم قرار گرفت، اول گفتم نه، بعد گفتم آره، دوباره گفتم نه… قبل از هر اقدامی،دستانم دست جنباندند و برو تا من بیام…
نه نه من نباید بخورم، تو نخور ما میذاریم دهنت….
مبارزه با نفس بیفایده بود و کار از کار گذشته بود.
چایی نبات به دست شدم گفتم دیدید چه بلایی به سرم آوردید!
خندیدند و گفتند ما که ارادهای از خود نداریم و فقط دعوت کردیم و میخواستی به عقلت رجوع کنی نه به دستت…
و حالا من ماندم و ….