تیتر خبر نوشته بود: “اسرائیل چه خوابی برای ایران دیده است؟”
خندم گرفت، با خودم گفتم باشه عنوانت جنجالی، ولی حتی زحمت فشردن انگشت روی عنوانت هم به خودم نمیدم…. میدونی چرا؟
چون:
این یک توهم کاذب هست و اسرائیل خواب برای ایران نمیتونه ببینه، بلکه رویای صادقه این هست که اسرائیل هر لحظه کابوس ایران رو میبینه…
بچه که بودم، شبی یکی از بانوان محترمه، بخاطر بازی کردن مهر دعوایم کرد و من هم سرشار از غرور، قهر کردم و مسجد یکهفته نرفتم. بعد از یکهفته پدرم یک بسته ۲۰تایی مهر خرید و گفت خانم فلانی این مهرها فقط مخصوص بازی بچههاست. هنوز آن ۲۰ مهر مخصوص بچهها در قفسه جامهری فلزی مسجد هست و دیگر بچهای بخاطر مهربازی دعوا نشد.
و من هم فرزند خلف همان پدر…
هفته گذشته جمعه راهی یکی از امامزادههای قم شدیم، و امان از خانمهای خادم، بچهران از مسجد و امامزاده که به دخترک و چند بچه دیگر گیر داد چرا مهرها را جابجا کردید مگر مهر اسباببازی هست و بغضی که بچهها کردند و همه گوشهای غمباد کردند، در دلم گفتم کاش برای خادمان هم اول تست روانشناسی بگیرند و بدانند پیامبر ما بخاطر بازی بچهها سجده را طولانیتر کرد. سریع از امامزاده بیرون رفتم و ۲۰مهر از مغازه جلوی امامزاده خریدم با یک جامهری و کاغذ و ماژیک… بالای جلومهری نوشتم لطفا با بچهها دعوا کنید این مهرها با هزینه شخصی برای بازی بچههاست…. وقتی به بچهها گفتم با این مهرها میتوانید بازی کنید انگار دنیا را به آنها داده بودم و یکی از آنها گفت خاله میری بهشت! گفتم شیطون بخاطر چی؟ گفت پیامبر گفتن هر کسی بچه ها را خوشحال کند بهشتی هست….
با خلاقیت بچهها را جذب مساجد و امامزاده ها کنیم نه با بداخلاقی دفع کنیم!
فکرش را هم نمیکردم که به این سرعت ارزیابی ایدهها تمام شود. دو ایده از سه ایده من، رتبه آوردند، رتبه دوم و ششم…. من ماندم که ذوق کنم یا فریفته متاع دنیایی نشوم…. دروغ چرا!!! خر کیف شدم….
اما….
جایزه ده رتبه اول، شرکت در دورهای سه روزه در تهران… دوره آموزشی و عملگرا… از آن دورههایی که عاشقش بودم ولی سه روز وسط هفته، اصرار مسئول بر اینکه حتما حضور پیدا کنم…
پدر دخترک گفت، عالیه، خوابگاه که داره. دخترک هم پیش مامانت، منم سه روز به همکارام سرمیزنم صفاسیتی…
روز بعد از من اصرار و رییس عدم قبول مرخصی… دلم شکست… بدجور صدای خورد شدنش را شنیدم… باز خودم را بخاطر کاری که منو از همه چیز دور کرد لعنت کردم… مطمئنم به همین زودیا استعفا خواهم داد… شاید خیلی زود…
پدر دخترک گفت، مگه نگفتی برای چی!
گفتم: نه نگفتم چون فکر میکنند کلاس میگذارم…
دوره رفتن تمام شد و دوباره حسرتی بر دل….
عکسهای دوره را دیدم اشکی ریخته شد و تمام….
و اما…
امروز تماس از مسئول دوره، هر چند خیلی از عدم حضورتان ناراحت و دلخور هستیم ولی جناب آقای دکتر… از ایده شما خوششان آمده است و شماره شما را جهت هماهنگی دریافت کردند…
خدایا باز مثل همیشه…
ایده شکل گرفت، حالا نوبت تکمیل فرم ایده بود… از بس چشم چشم دو ابرو خوانده بودم و خانم قرمه سبزی درست کن، شنیده بودم تمام عناوین ایده که به ذهنم میرسید یا چشم داشت یا سبزی… شیطان را لعنت کردم و ذهنم را متمرکز کردم من میخواهم پس باید بشود. سه عنوان بالاخره انتخاب شد. سه عنوان کنار گذاشته شد تا آخر قصه شود.
مرحله دوم، نوشتن هدف ایده، تند تند تا از نپرند هدف را نوشتم. لبخند رضایت زدم. به پدر دخترک، گوش کن خوب هست… گفت گوش نکرده هر چه تو بنویسی خوب است و باز ماجرای طرح درسی که برایش نوشتم و پاورپوینتی که رتبه اول آورد و همه خواستار قالبش شده بودند را تعریف کرد… گفتم باشه نمیخوانم. فقط دیگه تعریف نکن تا دستی به سر و رویش بکشم تا این را گفتم دخترک شانه به دست آمد جلویم ایستاد. گفتم تو ماه به ماه نمیگذاری موهایت را شانه کنم جریان از چه قرار است! شانه را به سمت موهایش بردم، جیغ زد گفت نه نه موی منه موی منه… داشتم با افکارم سر و کله میزدم که فهمیدم بله! خانم شانه آورده تا با آن دستی به سر و روی هدف ایده بکشم….
ادامه دارد…