همه جا پر شده از فیلمهای قدیمی….
پاسخ به تهمتهای قدیمی…
الان جواب همت یا همت….دادن چه فایدهای دارد؟
یکم زیادی دیر نیست…
چرا وقتی از دست میدید یادش میافتید؟
الان چه فایده داره؟
بصیرت کجاس؟؟؟
رهبر در هر جلسهای به کارها تاکید میکردند کسی گوشهایش نشنید… اونموقع گفتیم فلان کار رو دارن انجام میدن بهمون حمله کردید وزارت خارجه و ارتباط با کشورهای دیگه میخوایم چکار… همه بهمون میخندن رییس جمهور بی سواد داریم بلد نیست همت یا همت… الان پاسخت با لباس مشکی برای وجدان درد خودت هست و دیگر هیچ…
همه توی بحر صف مرغ گیر کرده بودید و چربی مرغ چشاتون رو گرفته بود!!!
برید آماده بشید یک بابصیرت انتخاب کنید ولی یادتون باشه، وسط راه ولش نکنید… سابقهتون در رها کردن مردان خدا خیلی خرابه.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
عجیب بیتاب بود…
چند شبی بود که تغییر رویه داده بود و زود میخوابید…
دوباره دیشب با این همه خستگی مسیر نمیخوابید… یکدفعه گفت بابا آب خنک یچخال بیار برام… دیدم دست زد داخل لیوان و به چشمهایش مالید، گفتم مامان چکار میکنی این دیگه چه بهم ورکنی هست میکنی.
گفت میخوام خوابم نبره!!! گفتم یا حضرت عباس، آخه برای چی، بگیر بخواب بچه، منم خوابم میاد…
گفت مامان، رییسی رفت پیش انجل… گفتم هان!!! چند ثانیهای به خودم فشار اوردم یکدفعه دوزاریم افتاد… گفتم اره پیش فرشتهها…
گفت: منم میخوام نماز شب بخونم برم پیش انجل…
یکدفعه باباش از زیرزمین اومد بالا، گفت فسقلی نصف شب منکه خوابیدم… تا گفت نصف شبه پاشد جانماز برداشت و نماز شب خوند و بعد راحت خوابید… خودش خوابید و منو با یه دنیا فکر تا صبح بیدار گذاشت…. بیخود نبود که امام خمینی ره گفت: سربازان من در گهوارهها هستند.
عشق باید در نهادت شکل بگیرد بزرگ و کوچک نمیشناسد
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
وقتی شیشه آب را به دستم دادند… یک لحظه فکری در ذهنم مثل رعد و برق نعره زد… یکروز پرسیدی غذا خوردید؟
تو غذا نخورده بودی، دلم کربلایی شد… آب خورده بودی، دلم هوای روضه کرد وقتی حاج محمود گفت یابن الشبیب… گفتم نکنه تشنه لب هم بودی که اربا اربا شدی…
ای جان عالم به قربان تشنه لب کربلا… یا حسین به حق مادرت زهرا… حسین گویان وارد حرم شدی… حسینم وا حسینم وا حسینا شهیدم وا شهیدم وا شهیدا…اگر کشتند چرا خاکت نکردند… کفن بر جسم صد چاکت نکردند… برادرجان سلیمان زمانی… چرا انگشت و انگشتر نداری… صل علی محمد خادم سلطان آمد…صل علی محمد یاور رهبر آمد…
تمام شد و این اتمام آغازیست… ما متولدشدگان فرود سخت هستیم… برای ما سقوط معنا ندارد…
و باز هم آسمان گریست… چقدر مظلوم بودی که گریههای آسمان تمام نمیشود… بوی باران در حرم یعنی…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
هر چند خواهر زینبگونه گفته بود هر ساعتی رسیدید بیایید منزل مادر اما قبل از رفتن به منزلی قدیم در مشهد در کوچههای قدیم، به حرم رفتیم… بر سر مزاری کوچک… مادرم گفت حاجی فردا شب مهمان داری چه مهمانی… چشمت روشن… دخترک دوباره گفت مامان مامان رئیسی رو باترفلای برد… گفتم اره رئیسی رو پروانهها بردن… صحن انقلاب دلتنگیهایم اشک شدن سیل شدن دلم را بردن سال ۹۶…. وارد حیاط شدیم گلدانهای کوچک با برگهای بنفش کنج دیوار جاخوش کرده بودند… یاد گلدانی افتادم که چند سال پیش کادوی ازدواجم افتادم. هنوز برگهای بنفش در خانهام چشمنوازی میکنند…. نمیدانم چرا ولی دلم میخواهد با مشت به همهشان آب بدهم در حال و هوای خودم کنار باغچه مینشینم… وقتی وارد میشوم صدای سلامم را نمیشنود سر به زیر به گوشه اتاق میروم… با مادرم مشغول هست… دختر حاجی دیدی ابراهیم رفت… دیدی ابراهیم رفت…. دیدی ابراهیم رفت… مثل نوار ضبط شدهای دائم جمله تکرار میشود… بغضم دوباره ترکید … چشمانش به سمتم چرخید ریحانه هست… باورش برایم سخت است مادران مردان بزرگ قوی هستند شک داشتم کسی را بشناسد ولی او قوی هست… دوباره برگشت سر حرف اولش، دیدی ابراهیم رفت..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
ده دوازده روز پیش، تماسهای مختلف و پیامهای مختلف از امور بانوان قم، استانداری، جامعه الزهرا که مدارک و رزومه تحویل دهم تا شاید اگر شرایط مهیا شد و رئیس جمهور قبول کرد مراسم تجلیل از بانوان نخبه قم….
دیشب لوحها را جلویم چیدم و همه را روزنامهپیچ کردم… گفت: ریحانه حالت بد نیست؟ فشارت نیفته؟ از دیروز عصر چیزی نخوردی؟ چرا اینا رو روزنامهپیچ میکنید…
بغضم برای هزارمین ترکید … دقیقا مثل وقتی که پدرم رفت و هنوزم بغضم میترکد… گفتم: قرار بود از من تجلیل کند! چرا نشد! چرا یادگار بیشتری از او برایم نماند!! چرا حسرت این آخری بدجور دلم را ریش میکند…
یاد اولین تقدیر در حرم امام رضا علیه السلام افتادم… وقتی در کسوت دختران برتر خادم حرم امام دعوت شدم… چه سالی بود!!! ۹۶ بله سال ۹۶…. ساعت ۵.۳۰ عصر اذان بود… باران شدید بود… باید ۴ آنجا بودیم… کف حیاط حرم میدویدم تا دیر نرسم… شاید به ۵۰ نفر میرسیدیم… لبخندش خوب یادم هست… سخنرانی کرد… تبریک و تعظیم کرد… گفت موظفم قدر شما را … شما همه دختران من هستید…. نماز جماعت … با چادرهای خیس چه نمازی شد… نمازی به یاد ماندنی… قابی از صلوات رضوی با نبات و عطر حرم و جانماز و مهر رضوی و یک فیش غذا…
فیش غذا همان بدو خروج، قسمت اشکهای مادری جوان شد که کودکم مریض هست… التماس کرد بگیر و نصف غذایت برای تبرک به من بده… وقتی فیش را بهش دادم بال درآورد…
عطر حرم برای مادرم شد…
نباتی که هنوز هست…
مهر و گلهای حرم شدن که ضامن پدرم…
قابش را طاقت ندارم، از دیوار کندهام و روزنامهپیچ کردم…
اشک بیاجازه میآید…
به برچسب عکس حک شده حاج قاسم به شیشه اتاق نگاه میکنم، میخندد و سراغ یارش را میگیرد… من طاقت ندارم تو را هم برچسب حک شده، کنم…
از حاج قاسم فقط عکس و تصویر دیده بودم ولی تو را… من تو را باز در قامت ایستاده میخواهم ببینم…
قرار بود و قرارهایی داشتیم… قرارت یادت بماند…
چقدر حرف شنیدیم که رئیسی چه کرد… چقدر صبر کردیم… چقدر سکوت کردیم… چقدر در جمع دوستان لبخند زدیم… چقدر دفاع کردیم و متهم به جیرهخوار شدیم… شهادت گوارای وجودت… تمام حرفهایی که شنیدیم نوش جانمان… ولی رسمش نبود این رفتن….
جمله اخری که قبل از رفتن به اردوی جهادی امسال شنیدیم یادم نمیرود… وقتی به شوخی بهت گفتن سید چه زود سفید کردی!!! خندیدی و گفتی ان شاءالله بهم بگید روسفید شدی!!!
اره سید روسفید شدی…. گوارای وجودت….
زینب قلبمان را آرام کن ما صبوری مثل تو بلد نیستیم…من حرم لازمم، هیچی منو آروم نمیکنه جز ثامنالحجج… جز بوسیدن دست مادر سید… جز آغوش خواهر مظلوم سید… و مسیر مرا میکشد… اینبار مسیر رسیدن را کوتاه کن و بجایش برگشت را طولانی کن…
کاش با تو خاطره نداشتم… آنکه خاطره ندارد راحتتر هست… مرور خاطرات، قلبم را مثل جسم سوختهی تو کرده است…
خاک هم یاد تو را سرد نمیکند… همانطور که یاد پدرم…