زمانیکه مرد نصرانی گفت: ما نصرانیها، مسیح را به صلیب نکشیدیم ولی شما مسلمانها، امام خود را کشتید…. دلم خواست یک نصرانی در صف حمایت از امام و مولایم بودم نه یک مسلمان امامکش
اوج حقارت و ترس در لحظهای بود که سگ هار در حال دویدن از ترس بود برای رسیدن به پناهگاه؛ بله همان لحظه که غیورمردان حیدرگویان بودند…
اما مردان خدا، در راه خدا از شهادت ترسی ندارند و تنها به آغوش خدا پناهنده میشوند …
این است تفاوت شیعیان حیدر خیبرشکن با یهودیان در پشت درب خیبر….
بار اول گفت عسل نمیخوام نمیخوام
باز نظرش برگشت گفت مامان پنیر بذار و یه قاشق عسل
گفت نه مامان خوشمزه نبود
دوباره گفت مامان کره و عسل بذار
خورد و گفت نوچ
تا سه نشه، بازی نشه. گفت نون خالی و عسل
اینبار اعتراض نکرد گفت خود عسل خوشمزهتره
گفتم بله عسل طعم شهادت هست طعمی نیست که گلو را بزند
اینبار خودش نون را در ظرف عسل زد و گفت بخاطر همین بود حضرت قاسم گفت احلی من العسل چون شیرینی عسل باحاله
رو در رویش بودم، رعشه بر اندامم افتاده بودم، من با آنهمه شجاعت، مگر میشود؟ بقولی نمیدانم چه مرگم شده است؟ چرا با اینکه نام پدر پسوندمان هست ولی نام مادرش مرا لرزه انداخته است، مادر واژهای بیانتها، واژهای که فقط حروف، رازش را میفهمند و هیچکس توان فهم او را ندارد مگر مقام باریتعالی که زیرپایش را مزین کرده است، با خودم گفتم مادر من زیرپایش بهشت هست، پس مادر او چه!!!
نه من قدرت ندارم، توبه میکنم او میپذیرد، جزء این انتظار ندارم زیرا زاده و تربیتشدهی آنچنان شیرزنی هست…
بهشت زیرپای مادرم را به وعده بهشت دروغین دنیا ترجیح میدهم…
من توبه کردم و آزاد گشتم و بهای آزادیام بهشتی با امضای شهادت شد….
این بهشت من که امضای مادری قد خمیدهی راست قامت قامت مزیناش کرده است نویدی است برای تمامی حرشدگان….
شب سوم هست…
یک دخترک سه ساله میدان دار هست…
سخنران تمام کرد…
نمیدانم چرا ولی رسم نبود این شب شور حسین حسین پیرغلامان بردارند، هر سال شب تاسوعا و عاشورا، شور قبل از مداحی بود…
مداح برخلاف دو شب قبل، بدون مقدمهچینی، پس بسم الله بدون هیچ کلامی، به یکباره گفت:
عمه بابام كجاست
مغیلان چیست میدانی؟ فقط این را بگو بابا!
صدای جیغی بلند شد
رعشه بر تن همگان زد…
زنان دورش را گرفتند…
زن غریبه بود…
پس از سکوت طولانی حاکم بر فضا، زن فریاد زد…
ادامه دهید…
داغ دلم شاید با رقیه التیام یابد…
برادرزاده سه سالهام، فاطمه رقیه، دو شب پیش تب کرد و تشنج و رفت که رفت….
دیگر یک جیغ نبود، مرد و زن یا رقیهگویان، گویا یک عمه شده بودند.