بار اول نبود این کارش. دوباره برای رفت و آمد در خانه را باز کردم و میخ شد تا ته خانه را نگاه کرد، هر چند من دیگه آبدیده شده بود هم در زیرزمین را میبندم هم در اتاق بالا را که فقط مستفیض از راه پلهها و ورودی در بشود.
چند روز پیش خیلی خسته بودم، گفتم خسته نشدی اینقدر دید میزنی، گفت ناراحتی، پشت در یک پرده بزن پیدا نباشه، فکر بدی نبودا….
دیشب داشت با یک جوانی دعوا میکرد لعنتی با چشمهای هیزت منو قورت نده. ناخودآگاه و بیاختیار گفتم خوب تو هم یک چیزی بپوش مانع دیدن باشه همانطور که من پرده جلو در زدم، تو هم خودت یک کاری کن…
جوان که خود را پیروز نبرد یافت گفت وای دمت گرم، هر روز پدر ما درآورد، همه جا را میریزه بیرون و از جلوی ما رد میشه و میگه چشم هیز….
پیرمردی داشت رد میشد به جوان گفت خاک بر …، آخه اینکه برای همه ریخته بیرون، ارزش دیدن داره …
سحری بیدار نشدم…
منع پزشکی پس از کمآبی شدید سال گذشته که باعث تحت تاثیر قرار گرفتن ستون فقرات و بعدش عمل جراحی سنگین داشته باشم، هر ثانیه، کارت قرمز از سوی خانواده برای روزه دریافت کردم…
تحمل روزه نگرفتن ماه رجب و شعبان را نداشتم…
اولین تست ماه رجب، بسیار خطرناک و بستری منجر شد ولی انگار بدن ریکاوری شد و ماه شعبان بیدردسر شد
امروز سحری از فرط خستگی بیدار نشدم، همسر هم به توصیه پزشک، بیدارم نکرد…
مامان مدیونم کردم امروز روزه بگیرم…
دلخوش به اینکه توان ماه رمضان داشته باشم….
جلوی سوپری ترمز کرد
مثل بچهها بغض کردم، من چیزی نمیخوام، برای خودت بگیر…
برگشت بیا عشقت ساقه طلایی خریدم…
بغضم با باران ترکید…
قدر سلامتی را تا زمان سالم بودن نمیدانیم و بعد از آن فقط حسرت و حرص همراهت میشود….
خدا کند که روز اعلام نتایج، حسرت به دل نمانیم، هر روز اخری، نماینده روز اعلام نتایج هست….
یکسال تمام باطری وجودم در حال استفاده است…
کمکم در حال خاموش هستم…
ندای ربنا پیچید…
زمان شارژ مجدد هست…
شارژر خود را باید وصل کنیم…
هنوز یکماه باقی مانده، ولی به رسم هر ساله هیاهو در خانهمان جان گرفته، برای پول نو… مادرم شالش را شسته و خواهرم برایش اتو کرده، و منتظر عطر ناب گل یاس و رزی هستم که من سفارش دادم تا معطرش کند… امسال شور و حال دیگری هست، شاید بعد از چند سال فراق بخاطر کرونا، دوباره امسال جانی گرفته شده…
“حُبُّ عَلِیٍّ حَسَنَةٌ لَا یَضُرُّ مَعَهَا سَیِّئَةٌ وَبُغْضُ عَلِیٍّ سَیِّئَةٌ لَا یَنْفَعُ مَعَهَا حَسَنَة”
باز دیشب برادرم موآخذه شد پول نو چه شد! و پاسخ که مامان، اخویات گفته نگران نباش… اون بچهاس و سرش شلوغ هست، میخواهد از گردنش باز کند… برادر بزرگم میخندد و میگوید بله، نوه برادرت بچه هست یا خودش…
ولی مامان ذهنش جای دیگری است… مادرم الان نقلهایش را سفارش میداد تا شب عید سفارشی و تازه برایش بیاورند… پدرم برای تبرک سکههای عیدی را به حرم برده و به ضریح تبرک کرده بود…
عزیزتان از وقتی عروسشان شدم، از اول ماه حج، خمیر برای کسمه و نان شیرینی میزد…
چه برو بیایی بود… عمهیتان هر سال گوسفندی میزد برای آبگوشت عید و بعد از سه سال از خدا حاجت گرفت… خانم سادات زن حاج آقا (پسرعمه) را من برایش خاستگاری رفتم و شروع تعریف ماجرایی که هر سال چند بار پسرعمه خدابیامرزم برایمان تعریف میکرد….
ادامه دارد…
**ماجراهای عید غدیر، قسمت اول…**
چشم باز میکنم، اینجا انتهای خیابان عاشقیست، جاییکه یک حلقه از نور و رحمت گرداگرد پیر و جوان است، دلها را بهم گره زده و دخیل کرده به گنبد طلایی امام مهربانی، امام رئوف که از هر سو نمایان است به هر سمت بچرخی تنها یک چیز میبینی یک گنبد طلایی، جایی که فداییاند، فدایی آقایی که یک لحظه چشم از گنبدش برنمیدارند. اذن دخول میخوانم، عادت همیشگیام مشتی گندم است و بعد حرکت به سمت آب گوارای سقاخانه، البته نه، صحیحش شفاخانه. به سمت کفشداری حرکت میکنم نعمتی که مرحمتی آقاست، نوکری خاک کف کفش زائرانش. اینجا شب میلاد همیشه هست، جیبهایم پر از شکلات تبرکی میکنم سهم کودکان… پیرزنی لبخند میزند دخترم منم روزی کودک بودم، دستش را میبوسم بسته نبات و یک مشت شکلات، میگوید پیر شوی، سوغاتی نوههایم… مادری جوان کفشهای نوزادی که هنوز گردن به سختی میگیرد به دستم میدهد میگویم ای جانم خدا حفظش کند، با لهجه شیرین مشهدی میگوید تحفه امام رضاست نذر کردم بعد از ۴ سقط اگر بماند هر هفته کفش پایش در کفشداری آقا باشد تا رضایم نوکر آقا شود. سه ساعت مثل برق و باد میگذرد، تازه نفس گرفتهام، دست مهربانی بر دوشم مینشیند ریحانه دخترم خداقوت… مادرجان، تبرکی فراموش نشود، سلام به مادرت برسان خدا پدرت را هم بیامرزد، یاد اولین کشیک و قربان صدقههای بابا اشک در چشمانم میآورد، بیرون میآیم شیفت همراه نیز تمام شده، فیش را به دستش میدهم تا همراه فیش خودش غذا را بگیرد… خودم به سمت هتل حرکت میکنم تا به آغوش مادر از دلتنگی پدر پناه ببرم… و الان منتظر توفیق دوباره و چشم بر گنبد طلایش از تلویزیون دوختهام… اللهم ارزقنا حرم…