توجه به جوان یعنی توجه به هویت آیندهی واقعی کشور؛ نه آیندهای تخیلی، بلکه آیندهای که قوهی آن امروز در جان امت در قالب همین جوانان بُروز کرده است. نگاه به آینده یعنی نگاه به جوان. رهبر انقلاب، دستاوردها و گذشته را هم اگر در این پیام مرور میکنند، برای جوان و برای آینده است، یعنی قرائت تجربیات هم حتی طعم آینده دارد؛ آیندهای که اگر امروز بخواهیم با آن سخن بگوییم باید رو به جوان کنیم؛ جوانی که وقایع تاریخی انقلاب را ندیده است؛ برای همین برای او مقولهی تاریخ باید جدی باشد تا بتواند تجربهی انقلاب را بازخوانی کند. بازخوانی او باعث میشود این تجربه دقیقتر و درستتر به او منتقل شود. و البته با اندیشهی رشدیافته و ایمان عمیقشدهی جوان امروزی که در طول این چهل سال حاصل شده، بازخوانی تاریخ میتواند تقریر دقیقتری از تجربیات ارائه کند؛ تجربیاتی که بسیاری از آنها چهبسا در حجاب معاصرت، درست فهمیده نشده است.
منبع: ماجرای پیر و جوان، حجتالاسلام علی مهدیان
به فراخور شرایط و علاقه به طی کشیدن پله های پیشرفت، ادامه درس را بصورت مجازی شدم… اما شرکت در کلاس برخط هم به همراه دخترک شیرینی هایی دارد… بخاطر کلاسهای بدوقت که ظهرها هست مجبور به هندزفری هستیم یکی به گوش دخترک و یکی به گوش خویشتن….
از ابتدای کلاس بجای استاد، دخترک بحث میکند… استاد محترم در درس تفسیر… تفسیر سوره اعلی و بحث ایه ۱۴ که چرا مدنی شده… من از همه جا بیخبر که لحظه ای گوشی رو زمین گذاشتم و دخترک زرنگ که امروز استاد بهش بیست داد…
و اما چرا بیست؟
یک دقیقه ای که گوشی بر زمین بود دخترک میکروفن را وصل کرد و سوال جنجالی از استاد پرسید و استاد مهربانی که توضیح داد و بعدش بیست به دخترک داد….
این شما و سوال دخترک:
چرا پیامبر صبر کرد تا آدمای بد، خوب بشن؟ چرا الان نمیاد آدم بدا رو خوب کنه یعنی ما رو دوست نداره، منکه نماز میخونم چرا هر چی میگم نمیاد؟
اگه شما بودید چه پاسخی می دادید؟
چرا فصل پاییز، فصل عاشقی شد؟
اگر عشقمان آسمانی باشد بهار باید فصل عاشقی باشد؟
چرا افول و برگ ریزان، نشان عشق شد و جوانه زدن و رشد کردن، نشد؟
این جمله کلیشه ای “من دارم میمیرم، حلالم کنید…"
یادمه قدیما که تازه گوشی اونم اون نوکیا کوچکا مد شده بود، یهو یه پیام از شماره ناشناس میومد، من دارم میمیرم یا میخوام خودمو بکشم…. نمیدونم چرا از همونموقع که ۱۶-۱۷ بودم با خودم میگفتم اگه میخوای خودتو بکشی چرا میگی، مثلا من ترحم کنم و بگم وای نه؟! خوب چه دردی هست نکش خودتو!!!
یا اگه داری میمیری خوب منکه از تو دورم چکاری در توانم هست جز دلسوزی بی عمل….
یا نه… همه اش برای اینه که من بگم وای چی شده؟! خوب عزیز من بیا قشنگ حرف بزن… این سوسول بازیا چیه…
الان همون پیامک شده در قالب پست و استوری… و باز منو حس پارادوکس درونم ببخشید فارسی را پاس بداریم، تضاد و دوگانگی درونم
جعبه خودکار رنگی ها رو گذاشته بودم کنارم و بخاطر علاقه م به اون میز تحریرهای قدیمی؛ صندلی میز آیینه هم جلوم و هندزفری در گوش، داشتم درس اصول فقه علامه مظفر رو پیاده میکردم. نگام افتاد به دخترکم، ژستش معلوم بود خبرایی هست. باباکنان، دست بابا رو گرفت و گفت بشین. خیلی صریح رفت سر اصل مطلب.
بابا از کودک آزاری چیزی میدونی؟
بابا هم متحیر بود گفت اره یه چیزایی شنیدم، چطور مگه؟
بابا میدونی بنظر من کودک آزاری فقط به کودک آزاری جسمی نیس و کودک آزاری ذهنی هم داریم.
بابا گفت خوب!
گفت میدونید شما مصداق یک کودک آزار هستید؟
موضوع جالب بود، صدا رو کامل قطع کردم، دست زیر چونه شدم…
بابا که چشاش چهارتا شده بود گفت اخه چرا؟؟؟؟
دختر بلای من گفت: دو روز پیش گفتی شام برام کباب میخری ولی شب پلو و قیمه خوردیم. میدونی این یعنی کودک آزاری. میدونی من هر یه لقمه که خوردم توی ذهنم به حرفت و کباب فکر کردم، این مصداق کودک آزاری هست…
باباش وقتی برق چشما و لبخند قهرمانه منو دید، گفت پس کار خودت بوده. و من از همه جا بیخبر… لبخند به لب گفتم نه! ولی خیلی جالبه چون الان منم فهمیدم نه تنها کودک آزاری، همسر آزار هم هستی و منم مجبور شدم غذا بپزم و تازه برای منم سه چهار سالی میشه قول النگو دادی و نخریدی… و دوباره پلی کردم و ادامه پیاده سازی… و این فکر که دخترکی که هنوز حتی مهدکودک نرفته، چه چیزا و تحلیلهایی میگه…