19 خرداد 1403
یکی یکی خواستگارهای پولدار و اسم و رسمدار رد شدند… همه متحیر بودند و پچپچها بلند شد مگر دلش کجا گیر هست!! بالاخره خواستگار مایهداری که پولی چندان نداشت، آمد… سرشار از مایه ایمان و تقوا…. گونههایش گل انداخته بود هم او و هم… بیشتر »
نظر دهید »
15 خرداد 1403
درحال عبور از کنار قرارگاه فیلها بودم که متوجه شدم، تنها چیزی که جلوی فرار آنها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. به فیلها خیره نگاه میکردم و بسیار در تعجب بودم که چرا فیلها از قدرتشان برای پاره کردن آن… بیشتر »
12 خرداد 1403
کنارش نشستم در حال رفتن بود دستی بر صورتش کشیدم نفسهای آخرش بود رمقی برای تکان خوردن و حتی سر بالا آوردن نداشت چه برسد پلکهایش که قفل شده بودند، رنگ سبزه صورتش به تیرگی رفته بود، مثل افتاب سوختهها…. کمی با او صحبت کردم باید بماند خودم را مقصر… بیشتر »
10 خرداد 1403
خروپف پدر دخترک که تا طبقه بالا صدایش میآید، جیر جیر جیرجیرک و شب بیداری دخترک و خرابی کولر و گرمای بیش از حد به کسلترین آدم روی زمین تبدیلم کرده است… تشنگی امانم را بریده است به زور باهاش کنار میآیم چون خوابآلودگی رمقی برای پاهایم و پله… بیشتر »
05 خرداد 1403
عجیب بیتاب بود… چند شبی بود که تغییر رویه داده بود و زود میخوابید… دوباره دیشب با این همه خستگی مسیر نمیخوابید… یکدفعه گفت بابا آب خنک یچخال بیار برام… دیدم دست زد داخل لیوان و به چشمهایش مالید، گفتم مامان چکار میکنی این… بیشتر »