پس از نه ماه التماس به جناب پدر برای آوردن کارتن و جمع کردن بازار شامی که در اتاق خواب فراهم شده بود و عدم پاسخگویی، از فرصت شیفت بودن جناب استفاده کردم و خودم دست به کار شدم. پارکینگ اول از همه تمیز شد و یک اتاق خوشگل ازش درآمد، تمام وسایل داخل کابینت جمع و جور شد. موکت اضافه کنار پارکینگ، پهن شد. لباسهای جمع شده در جاپتوها یکی یکی داخل پارگینک آمدند. صندلی را بردم بالا تا از روی سرویس طبقه بالا، کارتن خالی بیاورم، ناگهان جیغ بنفش بلند شد و help help دخترک بلند شد. دویدم پایین و دیدم زیر مبل گیر کرده، خوشحال از اینکه کمرم همه چی رو بعد از عمل فراموش کرده، و بعد از آوردن کارتنها و بردن کمی از کتابها به پارکینگ، با زنگ مامان به اتراق پرداختیم.
ساعت ۱ بامداد، درد عجیب کمر… یعنی چینی بند خورده هر لحظه ممکنه….
و غرولند کردن و فحش برای جناب پدر دخترک و چشمان گرد مامانم و دخترم….
روزگاری دختران متفاوت بودند، از گربه میترسیدند و جیغ میزدند و یکی از اسباب ازدواج در کنار کاسه آش، جیغ از دیدن گربه و رستم شدن پسر و فراری دادن گربه بود…
اما…
الان از وقتی دختران گربه بغل میکنند بیمحابا باید هم آمار ازدواج کم شود یا زود به طلاق بینجامد…
چادر گل گلی کشدارمو سر کردم و بدو بدو پشت سر بابا راه افتادم. سرکوچه ننه خانوم بوی نون خانگی پیچیده بود، نگاه ملتمسانه به بابا کردم، در خونه زن حاجی مثل همیشه باز بود، دو تا سقلمه به در زد و یالا یالا گفت، زن حاجی، گفت بفرمایید پسر رباب سلطان، رفتیم داخل مثل همیشه، تا منو دید، گفت حدس زدم نان و ریحان دنبالت هست که سمت این در اومدی… بابا گفت آره فسقلی مثل همیشه بوی نون شنید و هوس کرد و الا مزاحم نمیشدم. جمله همیشگی رو گفت: اره شامهدی، تو رو که میدونم بعد رباب سلطان خدابیامرز نون خونگی بخور نیستی، نونها و کسمههای رباب سلطان یه چیز دیگه بود. بابا یه مشت پول کنار تنور گذاشت و زن حاجی گفت رسم مشت حاج خان رو ترک نکردی، شامهدی شرمندم نکن قابل یه لقمه نون سبزی ریحانم نیستم… و بعدش از اسب سفید پدربزرگم گفت و خان بودن و تبعیدش بخاطر دفاع از امام…
اینا خاطرات همیشگی بود…
نون بدست دویدم سمت خونه ننه خانوم، بوی آش رشته کوچه رو برداشته، باباجون داشت آب میگرفت جلوی در، به بابا گفت میایی داخل یا شب میایی، بابا منو سپرد و گفت شب بیام… باسر رفتم داخل، اندرونی و بیرونی باصفای باباجون…. گلدونای دور حوض رو خاله کوچکه، آب داشت میداد، بقیه هم دم بساط آش رشته…. ننه خانوم بعد از تموم کردن قرآن و راهی کردن شاگردای مکتب خونه، شروع کرد به قربون صدقه رفتن و سوره کوثر رو خوندم، گفت الهی مسیرت، مسیر قرآن باشه…. با صدای دخترک به خودم اومدم، اشکی از گوشه چشمم غل خورد و افتاد روی صورتم… پدر دخترک به صاحبخونه گفت ببخشید بازم… نذاشت ادامه بده، گفت اگه نوه حاجی هر سال نیاد یه چیزی کم داریم، بسته ها رو کنار حوض گذاشتم و اشکامو پاک کردم و دلم دستای بابا رو خواست….
بار اول نبود این کارش. دوباره برای رفت و آمد در خانه را باز کردم و میخ شد تا ته خانه را نگاه کرد، هر چند من دیگه آبدیده شده بود هم در زیرزمین را میبندم هم در اتاق بالا را که فقط مستفیض از راه پلهها و ورودی در بشود.
چند روز پیش خیلی خسته بودم، گفتم خسته نشدی اینقدر دید میزنی، گفت ناراحتی، پشت در یک پرده بزن پیدا نباشه، فکر بدی نبودا….
دیشب داشت با یک جوانی دعوا میکرد لعنتی با چشمهای هیزت منو قورت نده. ناخودآگاه و بیاختیار گفتم خوب تو هم یک چیزی بپوش مانع دیدن باشه همانطور که من پرده جلو در زدم، تو هم خودت یک کاری کن…
جوان که خود را پیروز نبرد یافت گفت وای دمت گرم، هر روز پدر ما درآورد، همه جا را میریزه بیرون و از جلوی ما رد میشه و میگه چشم هیز….
پیرمردی داشت رد میشد به جوان گفت خاک بر …، آخه اینکه برای همه ریخته بیرون، ارزش دیدن داره …
وقتی مامان گفت چه بوی خورشت قورمه سبزی میآید داخل کوچه، نمیدانست دختر فسقلی خودش پخته، بعد از افطار که یک کاسه بردم، اااا من یک چیزی گفتم و…
رفتم داخل سوپری که برای دخترک خوراکی بخرم، بوی خوشی مدهوشم کرد بویی که چند وقتی میشود باهاش خو گرفتم و عجیب در خانواده عامپسند شده…
هواس و حواسم فقط به بو بود، که صاحبمغازه، به را جلویم گرفت، گفتم نه نه نمیخوام، گفت بوش پیچیده، با اصرار وزن کرد تا پولش را بدهم… گفت این چندتا را عیال گفته بود که ببرم تا خورشت و مربا کند…
بیمحابا جمله همیشگی بابا توی گوشم پیچید… از هر دست بدهی از همان دست میگیری…
و چه زیباست: وَ مَا أَنفَقْتُم مِّن شَىْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ