پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به سوى شهر مكّه حركت مى كند، او همه اعمال حج را انجام داده است، مردم حجّ ابراهيمى را از او فراگرفته اند، پيامبر خوشحال است كه توانسته است به وظيفه خود عمل كند، او آخرين دين خدا را براى مردم بيان كرد و فقط يك قسمت مهم اين دين باقى مانده است و آن ولايت على عليهالسلام مى باشد، پيامبر منتظر فرمان خداوند است، منتظر فرمان بزرگ خدا درباره ولايت على عليه السلام. پيامبر شب سيزدهم را در مكّه مى ماند، روز سيزدهم فرا مى رسد، در اين روز جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و از او مى خواهد تا علم و ميراث پيامبران را كه نزد اوست به على عليهالسلام تحويل دهد. پيامبر على عليهالسلام را فرا مى خواند و اين امانت هاى آسمانى را به او تحويل مى دهد. اين امانت ها نشانه هاى پيامبران بزرگ است كه بايد نزد على عليه السلام باشد، على عليه السلام هم وظيفه دارد آنها را در هنگام شهادت خود، به امام حسن عليه السلام تحويل دهد. اين امانت ها سرانجام به دست مهدى عليه السلام خواهد رسيد.
********************************************
سخن از امانت هاى آسمانى به ميان آمد كه نشانه امامت و ولايت است. پيامبر امانت هاى آسمانى را در روز سيزدهم…
جمعیت آن قدر ساکت شده بود که میشد صدای قلبشان را شنید. قلب ها تند تند می زد. ته دل خیلی ها خالی شده بود. بعضی ها درگوشی با هم پچ پچ میکردند که محمد میخواهد با این دستور ما را به کشتن دهد.
فرمان سنگینی بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده بود. خداوند مشرکان مکه را تهدید کرده بود که یا مسلمان شوند و یا از مکه بیرون بروند. یک نفر میبایست این خبر را برای مشرکان مکه ببرد. صحبت این بود که چه کسی این کار خطرناک را انجام دهد. بین چند نفر زمزمه شد که فلانی برای این کار مناسب است، چون او هنوز هم با مشرکان دوست است و در جنگ ها شمشیری نمیزند.
قرار شد همین فرد برای رساندن پیام به مکه برود. هنوز از مدینه دور نشده بود که جبرئیل پیام دیگری آورد. این کار را یا باید خودت انجام دهی یا یک نفر از خودت. پیامبر فورا از علی علیه السلام خواستند تا سریع خود را به او برساند و پیام را خودش به اهل مکه برساند.
حضرت علی علیه السلام سریعا خود را به قاصد رساند و سخن پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به او فرمود. قاصد که انگار خیلی ترسیده بود، گفت:آیا دربارهی من چیزی نازل شده؟ قاصد این را گفت و با ناراحتی به سمت مدینه برگشت.
حضرت علی علیه السلام پس از چند روز خود را به مکه رساند و مردم را کنار خانهی خدا جمع کرد. در نگاه مردم خشم موج میزد. بعضی ها دوست داشتند تا جرأت جنگیدن با این جوان را داشتند و او را تکه تکه می کردند. این کینه ها و عصبانیت ها نتوانست دلهره ای در دل امیرالمؤمنین علیه السلام ایجاد کند؛محکم و شمرده سخن میگفت و پیام خداوند را موبه مو برایشان میخواند.
پس از چند روز امیرالمؤمنین علیه السلام راه مدینه را در پیش گرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم؛ مشتاقانه انتظار برگشتن علی عله السلام را میکشید. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از این که علی علیه السلام را سالم میدید، خیلی خوشحال شد. خدا را شکر کرد و علی علیه السلام را در آغوش کشید.
#غدیر_مسیر_سعادت
ليوان چاى را برمىدارم و روى مبلى مى نشينم، كاروان ما، تازه به هتل رسيده است و همه مى خواهند زودتر به اتاق هاى خود بروند. بايد صبر كنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم كمى درد مىكند، پرواز ما ده ساعت تأخير داشت، خيلى خسته ام. چاى سرد مى شود، ديگر وقت نوشيدن آن است! بلند مى شوم، چمدان خود را برمى دارم، بايد به اتاق شماره ۹۰۸ بروم. اينجا طبقه نهم است. وارد اتاق مى شوم. سريع آماده غسل زيارت مى شوم، مى خواهم به زيارت پيامبر مهربانى ها بروم. از هتل بيرون مى آيم، ساعت يازده صبح است، به سوى حرم پيامبر مى شتابم، آن طور كه به من گفته اند وقتى به انتهاى اين خيابان برسم، ديگر مى توانم گنبد سبز پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را ببينم، اين اوّلين بارى است كه من به مدينه آمده ام، نمى دانم چگونه خدارا شكر كنم. دست خود را به سينه مى گيرم و به پيامبر سلام مى دهم: السّلامُ عليكَ يا رَسوُل اللّه!
اشك شوق در چشمان من مى نشيند… وارد مسجد مى شوم، مى خواهم به سمت ضريح پيامبر بروم، وقتى روبروى ضريح قرار مى گيرم سرجاى خود مى ايستم، دست به سينه مى گيرم تا سلام بدهم. يك نفر با لباس نظامى آنجا ايستاده است، مواظب است تا كسى به ضريح نزديك نشود. جوانى كه چفيه قرمز بر سر انداخته است درست روبروى من ايستاده است، اشاره مى كند كه حركت كنم، گويا توقّفِ زياد در اينجا ممنوع است.
به سمت «روضه پيامبر» حركت مى كنم، «روضه» به معناى گلستان است، پيامبر فرموده است كه بين منبر و خانه ام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن…
روز عيد قربان است، ديروز در صحراى «عرفات» بودم، ديشب هم در سرزمين «مشعر» ماندم، امروز صبح به اينجا رسيده ام. اينجا سرزمين «مِنا» است،جايى كه آرزوهاى بزرگ انسان برآورده مى شود.
خسته ام، صبح زود براى سنگ زدن به جَمَره يا همان شيطان بزرگ رفتم و هفت سنگ بر آن زدم. بايد در اين شلوغى راه خود را پيدا كنم، در جستجوى قربانگاه هستم، به من گفته اند كه بايد اين مسير را تا انتها بروم، در پاى آن كوه قربانگاه است.
لباس احرام به تن دارم، وقتى گوسفند…
صفحات: 1· 2
یک لحظه فقط فکرشو بکن…
عزیزترین بستگانت، تو را فرستادند به مکانی که وضعیتش خبر بدهی…
تو پیام میدهی همه چی آرام هست…
همه اینجا منتظر شما هستند…
خوشحال و شاد هستی از این اتفاق…
یکدفعه سکه روی دیگر خود نشان میدهد…
عزیزترین کسانت حرکت میکنند ولی…
اوضاع عوض میشود و روز بعد از حرکت آنان…
تو در حال از دست دادن جانت هستی بخاطر وضعیت بد و ناامنی آن مکان…
و دیگر پیام تو به آنها نمیرسد…
در حال جان دادن چه حالی داری….
وای از این اتفاق… یا مسلم بن عقیل…