نگاهم چند دقیقهای روی زولبیا داخل جعبه قفل شد، داخل ظرف چیدم و بعد از افطاری برای چایی پدر و دخترک، برو تا من بیایی راه انداختن که تعریف شدنی نیست…
تعارفهای بیامان که بیا بخور و رد تماس از من…
آخر، پدر دخترک گفت: چرا ناز میکنی و ماه رمضان هست و زولبیا….
خاطره سال گذشته توی ذهنم رنگ و لعاب گرفت. دقیقا همین اصرارها باعث همراهی شد و روز بعد جوشهای اندازه سیب قرمز روی صورت.
وقتی چشمها گرد شد از وضعیت صورت، مامانم گفت اینها گفتند تو عقل داشتی و بدن خودت را میشناسی چرا قبول کردی؟
لحظه اخر مرور خاطرات با صدای بلند گفته شد: ما کان لی علیکم من سلطان الا ان دعوتکم فاستجبتم لی
تفاوت سنی زیاد با خواهر و برادرها، من را هم بزرگ مثل آنها کرده بود. هفت ساله بودم و اصرار بر روزه گرفتن، همه منع میکردند و من تا سحر بیدار ماندم که نکند بیدارم نکنند، با ذوق کنار بقیه نشستم و سحری خوردم و بعد از غذا مشت بادام پدر در دستم مشت شد. و بعد از الله اکبر،دستم در دست مادر به سمت مسجد، ماه رمضان و نماز صبح مسجد، حال و هوای دیگری داشت.
منع پزشکی، باعث شد همپای دخترک تا ساعت ۲.۳۰ بیدار بمانم و سحری آماده کنم تا ساعت ۴ هی بیدار شوم و نخوابم، یاد روزه اول، وقتی باز منع شدم بیخواب شدم از ترس بیدار نشدن…. صدای تق تق و ناله در خانه پدری، یعنی مادرم در پس نگاه و خاطرههای سال گذشته، امسال تک و تنها مهمان سفره خداوند هست، هر چند اصرارهای من برای همراهی سحری فایده نداشت و گفت خانه خودت باش… مرغ دلم پر کشید به سالهایی که عمهام بود و سحر دست از روی زنگ برنمیداشت تا پدرم جواب میداد خواهر بیدار شدم…
پنجره اتاق را باز کردم خنکای هوا بیمحابا اشکم را جاری کرد، خانه عمه تاریک تاریک، نمیدانم شاید عمه و حاجی الان هم روحشان زنگ زده و که مادر در خانه باز و بسته کرد چون صدای پدر و زنگ عمه در هوا پیچید….
سفره که آماده شد پدر دخترک را بیدار کردم، دلم نیامد دخترک را بیدار کنم، میخواستم سفره جمع کنم چشمهایش را باز کرد بابا کجا!!! در بغلم نشست چند قاشق خورد و دوباره خوابید و بعد یک ربع صدای اللهاکبر….
سحری بیدار نشدم…
منع پزشکی پس از کمآبی شدید سال گذشته که باعث تحت تاثیر قرار گرفتن ستون فقرات و بعدش عمل جراحی سنگین داشته باشم، هر ثانیه، کارت قرمز از سوی خانواده برای روزه دریافت کردم…
تحمل روزه نگرفتن ماه رجب و شعبان را نداشتم…
اولین تست ماه رجب، بسیار خطرناک و بستری منجر شد ولی انگار بدن ریکاوری شد و ماه شعبان بیدردسر شد
امروز سحری از فرط خستگی بیدار نشدم، همسر هم به توصیه پزشک، بیدارم نکرد…
مامان مدیونم کردم امروز روزه بگیرم…
دلخوش به اینکه توان ماه رمضان داشته باشم….
جلوی سوپری ترمز کرد
مثل بچهها بغض کردم، من چیزی نمیخوام، برای خودت بگیر…
برگشت بیا عشقت ساقه طلایی خریدم…
بغضم با باران ترکید…
قدر سلامتی را تا زمان سالم بودن نمیدانیم و بعد از آن فقط حسرت و حرص همراهت میشود….
خدا کند که روز اعلام نتایج، حسرت به دل نمانیم، هر روز اخری، نماینده روز اعلام نتایج هست….
یکسال تمام باطری وجودم در حال استفاده است…
کمکم در حال خاموش هستم…
ندای ربنا پیچید…
زمان شارژ مجدد هست…
شارژر خود را باید وصل کنیم…
تیتر خبر نوشته بود: “اسرائیل چه خوابی برای ایران دیده است؟”
خندم گرفت، با خودم گفتم باشه عنوانت جنجالی، ولی حتی زحمت فشردن انگشت روی عنوانت هم به خودم نمیدم…. میدونی چرا؟
چون:
این یک توهم کاذب هست و اسرائیل خواب برای ایران نمیتونه ببینه، بلکه رویای صادقه این هست که اسرائیل هر لحظه کابوس ایران رو میبینه…