سر خاک باباجونه و ننه خانوم نشسته بودم، یک پیرمرد و پیرزن داشتند رد میشدند پیرمرد به پیرزن گفت همش تخصیر توئه من شکم آوردم، صددفعه گفتم اینقه شفته به خیک من نبند… یکدفعه پوقی زدم زیر خنده، پدر دخترک گفت خجالت بکش مردم سر خاک امواتشان گریه میکنن و تو نیشت بازه…
سرک کشیدم در خاطرات کودکی…
باباجونه جلوی چشای همه شلوارشو درآورد البته ناگفته نماند، مردای قدیم همیشه بیرجامه زیر شلوار میپوشیدند و پاچهها رو میچرخاندند تا توی جوراب جا بشه، البته جورابهاشون مثل جورابهای جوانهای سوسول امروزی کف پایی نبود. بگذریم پنج دقیقه نگذشته بود پاشو از خونه بیرون گذاشته بود که صحنهای خلق شد که نهایت با سرنوشت و آیندهام گره خورد…
باباجونه، دکمه شلوار را با ابهت بالا اورد گفت زن اگه وسط بازار میافتاد چی میشد؟ ننه خانم خیلی ریلکس گفت: هیچی نمیشد زیرشلواری پات بود، گفت اگه همونموقع کش اونم پاره میشد… داشتم کره دوغی که بدم میومد را با ولع تمام با عسل میخوردم واقعا خوشمزه بود، گور بابای چاق شدن، چربی خون … باباجونه گفت: زن محکم بهش بند کن… خندم گرفته بود به زور نون و کره قورتش دادم… نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد گفت بخند بخند دختر، وقتی دکمه افتاد، شلوارم اومه پایین و اتفاقی همون روز زیرشلوار نپوشیده بودم، بعد همه جا اسمم پیچید بدبخت خواستگارها هر کی بیاد میگه این نوه فلانیه، بعد دبه ترشی خریدم حال هی بخند… شلوار رو گرفت و زن محکم محکم بندش کردی؟
عمه خانوم همونموقع از دسشویی یا همان دست آب خودش اومد بیرون، گفت هر چیه زیاد سفت نگیر، بقول قدیمیا هر چی سخت بگیری باید راحت از دستش بدی…
ناخوداگاه نیشم دوباره باز شد…
یکدفعه گفت خوب دیگه، خدابیامرز یه چیزی گفته، حالا تو قصه حسین کرد شبستری ازش کردی…
واقعا راسته فقط خاطرات میمونه. همون لحظه زن و مردی جوان با شلوار پاره و موهای افشون رد شدند، گفتم: ای عجب، حجب و حیا قدیمیا کجا و شلوارای پاره حالا کجا! کاش حواسمون به خاطرهای که قراره از خودمون بذاریم باشه…
تا ساعت ۳.۳۰ بامداد بیدار بودن و صبح ساعت ۴.۳۰ بیدار شدن و روز بیداری و از خستگی بدنم بیحس شدن، و فکر همیشگی نکنه دارم ام اس هم میگیرم، شل از کمر به پایین و سنگین شدن سر مزید بر فکر شد…
به هر بدبختی بود و ترس از آمپول و دکتر، دخترک رو زیر پتو قایم کردم تا پدرش لباسها رو یواشکی بردارد… و اینجاست که لعنت بر زبان بیمغز خودم میفرستم، اصلا نونم نبود آبم نبود چرا به پدر دخترک گفتم برو کلاس زبان… اصلا یک مرد جوان چرا باید پیشرفت کنه….
بالاخره یواشکی رفت تا کتاب زبان بخرد…. دخترک قول داد گوشی بده ساکت میشم بخوابی و اوکی اوکی گفت…
برای بار پنجم گوشی زنگ خورد، بازم فکر کردم پدر دخترک هست و کدوم فروشگاه کتاب بخرم…. و گوشی ندادن دخترک …. یک جیغ بنفش زدم که همه همسایهها شنیدن… گوشی رو لرزان با چشمانی گرد آورد… نگاه به شماره … وای اینکه غریبس… با صدای خفه سلام بفرمایید از واحد تولید محتوای سامانه….
چقدر خجالت کشیدم، جالب کار یادم نمیاد چوقت قبول به همکاری کردم، خودش فهمید اوضاع خرابس، ایتا کنم براتون….
و دعوای با دخترک، قهر دخترک و وسایل زیر بغل، و دویدن سمت خونه مامان من….
ابروی رفته، گلوی ورم کرده، دختر رفته… اصلا چرا باید به فکر پیشرفت یک مرد بود…. از همه بدتر جیغ بیادب…. تلنگری که دیگر جوان نیستم و ۳۵ سالگی یعنی پیر شدن و تغییر کردن…
روزگاری دختران متفاوت بودند، از گربه میترسیدند و جیغ میزدند و یکی از اسباب ازدواج در کنار کاسه آش، جیغ از دیدن گربه و رستم شدن پسر و فراری دادن گربه بود…
اما…
الان از وقتی دختران گربه بغل میکنند بیمحابا باید هم آمار ازدواج کم شود یا زود به طلاق بینجامد…
بچه که بودم، شبی یکی از بانوان محترمه، بخاطر بازی کردن مهر دعوایم کرد و من هم سرشار از غرور، قهر کردم و مسجد یکهفته نرفتم. بعد از یکهفته پدرم یک بسته ۲۰تایی مهر خرید و گفت خانم فلانی این مهرها فقط مخصوص بازی بچههاست. هنوز آن ۲۰ مهر مخصوص بچهها در قفسه جامهری فلزی مسجد هست و دیگر بچهای بخاطر مهربازی دعوا نشد.
و من هم فرزند خلف همان پدر…
هفته گذشته جمعه راهی یکی از امامزادههای قم شدیم، و امان از خانمهای خادم، بچهران از مسجد و امامزاده که به دخترک و چند بچه دیگر گیر داد چرا مهرها را جابجا کردید مگر مهر اسباببازی هست و بغضی که بچهها کردند و همه گوشهای غمباد کردند، در دلم گفتم کاش برای خادمان هم اول تست روانشناسی بگیرند و بدانند پیامبر ما بخاطر بازی بچهها سجده را طولانیتر کرد. سریع از امامزاده بیرون رفتم و ۲۰مهر از مغازه جلوی امامزاده خریدم با یک جامهری و کاغذ و ماژیک… بالای جلومهری نوشتم لطفا با بچهها دعوا کنید این مهرها با هزینه شخصی برای بازی بچههاست…. وقتی به بچهها گفتم با این مهرها میتوانید بازی کنید انگار دنیا را به آنها داده بودم و یکی از آنها گفت خاله میری بهشت! گفتم شیطون بخاطر چی؟ گفت پیامبر گفتن هر کسی بچه ها را خوشحال کند بهشتی هست….
با خلاقیت بچهها را جذب مساجد و امامزاده ها کنیم نه با بداخلاقی دفع کنیم!
در رَهِ عشق نشد کَس به یقین محرمِ راز
هر کسی بر حَسَبِ فکر، گُمانی دارد
در مسیر رجوع به حقیقت و در شرایط قرارگرفتن در معرض تجلیات ربّانی، هر اندازه هم که انسان جان خود را آماده کند، تنها بهرهای از انوار آن حقیقت را دریافت میکند و شیدای آن حضور میگردد و همچنان خود را مطابق ظرفیت و امکانی که دارد طالب و شیفته حضوری برتر و بیشتر مییابد ولی هیچگاه آنطور نخواهد بود که صاحب حقیقت شود و گمان کند صاحب همه انوار و تجلیات الهی و ربّانی شده است، بلکه آنقدر هست که هرکس به اندازه فهمی که از حقیقت دارد، در عین آنکه از اُنس با حقیقت به جهت عشق و شیداییاش محروم نیست، گمانی نسبت به آن در نزد خود دارد، بدون آنکه گمان کند صاحب حقیقت شده و همه زیبایی عشق حقیقی در همین امر است که انسان را مقابل بینهایت شیدایی و امیدواری قرار میدهد بدون آنکه گمان کند به حقیقت رسیده است.