حکمت یک تن و چند سرنوشت
خداوندا! پاهایم سست است. رمق ندارد. جرأت عبور از پلی که از جهنّم عبور میکند، ندارد. من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام و دورِ خانه ات چرخیده ام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.
من مانده ام در این قسمت از درد دلت با معبودت، راه و رسمت چه بود؟! اصلا از زمینیان بودی! تو پایت بلرزد، ذوالفقار علی هستی، راستی میبینی هنوز هم نمیتوانم بگویم بودی، همیشه هستی.
جهیدن های تو جهش نبود تو بالهای پرواز داری، می پریدی برای بهترینها. اصلا انگار آهن ربایی هستی که بهترینها رو به خودت جذب میکردی!
پاهایت سست نیست از فولاد استوارتر هست. مالک اشتر علی زمانه ات بودی و هستی و خواهی بود. ابالفضل حسین زمانه ت بودی و دست در راهش دادی علی اکبر بودی قطعه قطعه شدی… چه حکمتی یک تن و چند سرنوشت!
حکمت در برابرت سر بندگی خم کرده است، بی شک، خدا تو رو برای خود خواست، نترس از لرزش پاهایت، که بالهایت فریادرس تو خواهند بود
نمیدانم چرا حس میکنم نشان ذوالفقارت را به کلام کوبنده ی زین ابت ارث بخشیده ای.
#صهبای_شهادت