وقتی شیشه آب را به دستم دادند… یک لحظه فکری در ذهنم مثل رعد و برق نعره زد… یکروز پرسیدی غذا خوردید؟
تو غذا نخورده بودی، دلم کربلایی شد… آب خورده بودی، دلم هوای روضه کرد وقتی حاج محمود گفت یابن الشبیب… گفتم نکنه تشنه لب هم بودی که اربا اربا شدی…
ای جان عالم به قربان تشنه لب کربلا… یا حسین به حق مادرت زهرا… حسین گویان وارد حرم شدی… حسینم وا حسینم وا حسینا شهیدم وا شهیدم وا شهیدا…اگر کشتند چرا خاکت نکردند… کفن بر جسم صد چاکت نکردند… برادرجان سلیمان زمانی… چرا انگشت و انگشتر نداری… صل علی محمد خادم سلطان آمد…صل علی محمد یاور رهبر آمد…
تمام شد و این اتمام آغازیست… ما متولدشدگان فرود سخت هستیم… برای ما سقوط معنا ندارد…
و باز هم آسمان گریست… چقدر مظلوم بودی که گریههای آسمان تمام نمیشود… بوی باران در حرم یعنی…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
خواستند تو را خوار کنند ولی چنانی قدر و منزلتی پیدا کردی که آمدند برای تعظیم جسمت چرا که روح بزرگمنشیات در همه تاثیر گذاشت… تو را خواستند به زمین زنند ولی آسمان تو را در آغوش گرفت و وقت رفتن پا بر زمینشان نگذاشتی… خواستند تو را محو کنند ولی بیشتر به چشم آمدی….
مادربزرگم همیشه میگفت آسمان برای رفتن مظلوم و آدمهای مومن و خوب گریه میکند، الان باور کردم… این چند روز به چشم دیدم چگونه در ساعت رفتن تو آسمان چادر سیاه بر صورت کشید و گریههای بیامان کرد… چه رازی هست در اینکه چند روز هست آسمان ساعت ۱۵ سیاه میشود و چند ساعتی گریه میکند… نمیدانم ولی حس میکنم تا اذان مغرب نفس میکشیدی و دعا میکردی برای مردمت برای محرومین برای آن کودک برای آن پیرمردی که حتی استاندار هم ندیده بود برای پیرزن روستا دورافتاده… راستی خوش بحال دخترکی در سفر آخرت به قم تو را در آغوش گرفت و این آرزو به دلش نماند… آسمان با گریههاش به ما فهماند تو نماز آخر هم در مغرب خواندی و رفتی…. راستی چرا خواستی در سوم خرداد به خانه ابدیت بروی؟ باید بگوییم ممد نبودی ببینی نه نه قاسم نبودی ببینی ابراهیم آزاد گشته ….
فریادها و جیغهای الله اکبری و دور اتاق چرخیدن….
دندونم دندونم….
بابا فسقلی دندونت سالمه، چته….
نه بریم دکتر…
آمپول… دندون…
خمیردندون گذاشتم…
مامانم دوان دوان یا حضرت عباس بچه رو کشتید چه کارش کردید…
قسم آیه و پیغمبر ما کاری نکردیم…
ولی سوت قطار بلندتر شد…
در بغل رفتیم خونه مامان جون…
نمک… آبلیمو … ولی فایده نداره…
یک لحظه مثل برق گرفتهها…
فهمیدم فهمیدم…
تیکه پفیلا بین دندونش گیر کرده…
نخ دندون بدست شدم و به هر زحمتی بود، تکه گیر کرده پفیلا رو خارج کردم…
و پایان یک پایان شب…
چه بسیار رنجهای کوچکی که چون کوچکن وازشون انتظار درد نداریم بیشتر دردمون میاد مثل بریدن با کاغذ و…. مواظب گناههای کوچک باشیم که مثل یه تیکه کوچک یک پفیلا نشوند
ایلان ماسک گفته کسانی پرچم امریکا را پایین میاورند و پرچم کشور دیگری بالا میبرند باید یک سفر یک طرفه اما اجباری به کشوری که پرچمش را بالا بردند، داشته باشند….
کمی فکر کن…
جمله آشنا نیست!!!!
آره چند وقت پیش بود توی ایران بعضیها حنجره پاره میکردن خب اینا که حامی هستن بفرستید برن غزه بجنگند…
الحق و الانصاف چه معلمانی هستند و الحق و الانصاف چه خدایی ماها داریم که توی قرآن کریم میفرماید: “وَمَكَروا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ”
صبح ساعت ۷ دست در دست مامان راهی مدرسه شدم ولی گفتن دخترونه نوبتش ظهر هست ساعت ۱۲.
ولی…
ظهر که رفتیم گفتن ساعت ۱۰ بوده و تقسیم کلاسها شدن، همه التماس میکردن کلاس خانم … دخترمون نباشه، منم مبهوت بچههایی که گریه میکردن برام تعجب داشت خوب مگه مدرسه گریه داره… معلوم شد شاگرد خانم بداخلاق خطکش بدست نیستم و برعکس معلم خیلی مهربانی هست ولی چشم و دلم پیش خانم بداخلاق بود تا اینکه دو ماه آخر معلممون بخاطر عمل حنجره نیومد و من شدم شاگرد خانم بداخلاق…. برخلاف حرف همه حس کردم خیلیم خوبه… و هر سال باید کادو میخریدم براش حتی یک شاخه گل و همه متعجب بود
۱۴ سال گذشت برای طرح روش تدریس، رفتم مدرسه ابتدایی و با یک دسته گل بزرگ وارد مدرسه شدم تا گفتم خانم فلانی… همه معلمها تعجب کردن بجز چند معلم قدیمی… پنج سالی بود که دیدنش نرفته بودم، تا منو دید بغلم کرد و اشک ذوق ریخت وقتی گفتم اومدم باز شاگردتون بشم… قرار شد هفتهای دو روز برای کارورزی کلاس خودش برم و این اوج خوشحالی من…
زنگ تفریح تمام شد مربی بهداشت، خانومی ریز و میزه با صدای نازکش گفت: خانم… خیلی بداخلاقه دفعه اول اینطوری دیدمش نسبتی باهم دارید… خیلی محکم گفتم اره مگه متوجه نشدی… خندید گفت پس الکی نبود بغلت کرد با اون اخلاقش… گفتم اره دانش آموزش بودم ولی از شانس بدم این سعادت فقط دو ماه نصیبم شد چشماش گرد زد بیرون….
کارورزی میرفتم تا اینکه وقت حج شد و بنا شد من جایگزین معلمم باشم… و رضایت خانم بداخلاق سبب شد سال بعد جایگزین یکی از معلمها بشم که زایمان کرده بود….
روز آخر به مربی بهداشت گفتم: همیشه معلمهای به ظاهر بداخلاق باعثرشد ما میشن، یادمون باشه هیچوقت برچسب به کسی نزنیم که یک روزی بهمون برچسب میزنند…
امروز به یاد تمام زحمات معلم عزیزم، چند شاخه گل محمدی شدم بر مزارش که هیچکس اوی واقعی را نشناخت