بنا شد مسابقهای بینمان برگزار شود….
پیشنهادات جمع شد و بالاخره مسابقه برگزار شد…
سه جایزه اول، دوم و سوم تعیین کردیم…
جایزه نفر اول: کتاب
جایزه نفر دوم: روسری
جایزه نفر سوم: هدیه نقدی
نفر اول قهر کرد و گفت بیعدالتی هست و مال خودت…
کسیکه نفر دهم شده بود گفت: میشه به من بدید!
خندیدم و توی دلم گفتم این بیعدالتی نیست بلکه بیبصیرتی تو هست و همه عذابهایی که میکشیم از همینجاست
تمام تلاشمان و تلاشتان را کردید در این یک هفته…
ولی…
مبادا خسته شویم و روز انتخابات را رها کنیم…
حریف مرتبه قبل به روستاها و مناطق کمبرخوردار رفت و با ماشین شاسی بلند برای رأیگیری …
تیر آخر را نشانه بروید و اگر اهل روستا هستید یا بودید، فردا در محل روستای خود باشید….
به مناطق کمبرخوردار بروید….
روز آخر و حریف را دستکم نگیرید… نتیجه را به لحظات آخر نبازید
یکی یکی خواستگارهای پولدار و اسم و رسمدار رد شدند… همه متحیر بودند و پچپچها بلند شد مگر دلش کجا گیر هست!!
بالاخره خواستگار مایهداری که پولی چندان نداشت، آمد… سرشار از مایه ایمان و تقوا….
گونههایش گل انداخته بود هم او و هم او…
فقط یک بله بود و فرشیان در سکوت و تعجب و عرشیان در هلهله…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
خروپف پدر دخترک که تا طبقه بالا صدایش میآید، جیر جیر جیرجیرک و شب بیداری دخترک و خرابی کولر و گرمای بیش از حد به کسلترین آدم روی زمین تبدیلم کرده است… تشنگی امانم را بریده است به زور باهاش کنار میآیم چون خوابآلودگی رمقی برای پاهایم و پله پیمایی نگذاشته است… نمیتوانستم تصور کنم دخترک آب بخواهد ولی دست جفاکار روزگار کار خودش را کرد و مامان مامان اب میخوام آب میخوام گوش فلک را سوراخ کرد و فکش را بهم دوخت…. به زور پایین رفتم و هر پلهای که میرفتم صدای خروپف نزدیکتر میشد حکم یک مته را برایم داشت… عمق فاجعه زمانی بود که در یخچال را باز کردم ولی باز هم عادت اعصاب شکن همیشگی … اب تمام کرده و بطری خالی… غرغر زنان که چه بساطش هست محکم با چکش به یخ زدم اصلا بدجور دلم میخواست از خواب بپرد… و شد آنچه باید میشد… نشست با چشمانی سرخشده، چی شده چی شده گفت… وقتی یخ را دید سکوت کرد گفتم هیچی مثل همیشه اجنه شیشه را خالی گذاشتن داخل یخچال… خمیازهکشان گفت صبح که نشده! گفتم نه ساعت ۲.۳۰ بیمداد هست… گفت ااا پس بیدارید هنوز… گفتم بخواب بله خانم پلیس بیداره… اوکی گفت و در دو دقیقه خروپف صدای غالب گشت….
لیوان اب به دست بالا رفتم ولی دخترک خوابش برده بود… نگاهی به لیوان اب کردم دلم برایش سوخت عاقبت نابخیر شده بود… که ناگهان کسی صدایم زد فکرش را هم نمیکردم کاکتوس با ابهت و غرور طلب آب کند اب را به او داد خوشحال شد از خنکی آب…
در دلم گفتم عاقبت بخیری هم نعمتی هست..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
همه جا پر شده از فیلمهای قدیمی….
پاسخ به تهمتهای قدیمی…
الان جواب همت یا همت….دادن چه فایدهای دارد؟
یکم زیادی دیر نیست…
چرا وقتی از دست میدید یادش میافتید؟
الان چه فایده داره؟
بصیرت کجاس؟؟؟
رهبر در هر جلسهای به کارها تاکید میکردند کسی گوشهایش نشنید… اونموقع گفتیم فلان کار رو دارن انجام میدن بهمون حمله کردید وزارت خارجه و ارتباط با کشورهای دیگه میخوایم چکار… همه بهمون میخندن رییس جمهور بی سواد داریم بلد نیست همت یا همت… الان پاسخت با لباس مشکی برای وجدان درد خودت هست و دیگر هیچ…
همه توی بحر صف مرغ گیر کرده بودید و چربی مرغ چشاتون رو گرفته بود!!!
برید آماده بشید یک بابصیرت انتخاب کنید ولی یادتون باشه، وسط راه ولش نکنید… سابقهتون در رها کردن مردان خدا خیلی خرابه.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ