ایلان ماسک گفته کسانی پرچم امریکا را پایین میاورند و پرچم کشور دیگری بالا میبرند باید یک سفر یک طرفه اما اجباری به کشوری که پرچمش را بالا بردند، داشته باشند….
کمی فکر کن…
جمله آشنا نیست!!!!
آره چند وقت پیش بود توی ایران بعضیها حنجره پاره میکردن خب اینا که حامی هستن بفرستید برن غزه بجنگند…
الحق و الانصاف چه معلمانی هستند و الحق و الانصاف چه خدایی ماها داریم که توی قرآن کریم میفرماید: “وَمَكَروا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ”
دو مرغ عشق دوران نوجوانی پس از کش و قوسهای فراوان بالاخره بهم رسیده بودند و الان ده تا پانزده سال از آن لحظه معراجی میگذرد و از قضای روزگار سه سالی هست که همسایه کوچه مادری من شدند و از قضای بخت و اقبال، یکسال هست دیوار به دیوار ما شدند… طبق روال آقا از صبح تا شب در منزل بیکار و ساعت ۱۲ شب (مدیونید فکر کنید خانم یک دقیقه زودتر از مغازه تشریف بیاورند) با ماشین شاسی بلند ارث پدری خانوم به دنبالش میرود و لحظهشماری ما… تا دقایقی دیگر جنگ جهانی بینهایتم با دعوا دو مرغ عشق و کتک خوردن فرزند حاصل از ازدواج آغاز میشود. روال هر شب هست فریادها اگر نشنویم دپرس میشویم، چند روزی مسافرت بودند واقعا ساعت ۱۲و ۲۰ دقیقه گمشده داشتیم…..
امشب یک جمله عرفانی جدید یاد گرفتیم: زنها دندان پوسیدهاند نه، میشود باهاشون بود از درد پدرت درمیاد و نه، میشود کشیدشان چون جایش خالی میشود… زن فریاد زد با من بودی!!! مرد گفت من غلط کنم به تو چیزی بگویم با جنس زن بودم🤔
زن گفت: مادرت و خواهرات هم جنس زنن و استارت جنگ…
پدر دخترک گفت چه جملهی عرفانی و ضخیمالهضمی …
گفتم: نه… خیلی کهنهفکر هست.
گفت: چرا!!!
گفتم: دندان پوسیده و قدرت ایمپلنت…
و من به دعواهای کوتاه و شل و وارفته و آبکی خودمان خندیدم که ۵ دقیقه بعد تمام میشود و تهش به چرت و پرت میکشید دعوا باید ضخیمالهضم باشد
بعد از نماز عشاء وقتی با روح و ویران خط خطی پیشنهاد بیرون رفتن دادم، از طرف پدر دخترک پذیرفته شد اما دخترک فرمودن no منکه نگفتم برم، من نمیآیم. با کلی دعوا بالاخره رضایت دادند، ماشین به سمت جمکران پیچید، جلوی موکب اتباع افغانی ایستادم با هزار ترس و لرز که دخترک پیاده شود دیگر سوار نمیشود ولی دل به دریا زدیم، آنچه نباید میشد، شد…. دست چند بچه بادکنک بود و دخترک قفلی روی بادکنک زد، بعد مشخص شد خانمی به صف کرده و بادکنک بهشان میدهد. همراه دخارک در صف منتظر ماندیم، جلوتر رفتیم شرط اعلام میکرد بالا هفت سال خواندن آیتالکرسی و دعای فرج بود، کوچکترها هم صلوات بود. نوبت دخترک رسید، سهمش صلوات بود… خانم بادکنکی از کربلا بودن روز عرفه و حاجیه خانم شدنش گفت، هر چند حوصله حرف زدن نداشتم گفتم امسال هم ان شاءالله راهی شود ولی اینجا بود که فهمیدم همه مامان باباها عقب ایستادن، به دخترک که رسید و بادکنک بهش داد، برگشت بهم شما آیتالکرسی یادت نرود…. قیافه طلبکارانه گرفتم منکه بادکنک نمیخواهم، گفت توی صف بودی دیگر، گفتم خیلی زرنگی باشه فهمیدم چرا پدر و مادرها سمتت نمیان باهات سابقه داشتن، گولم زدی، زورگیر…. خندش گرفت، مثل همیشه که قیافه حق به جناب میگیرم و کسی شوخی و جدی تشخیص نمیدهد، گفتم دعای کربلا رفتن را پس میگیرم، گفت بخاطر آیتالکرسی… گفتم نه، چون داخل صف نبودی…
توی دلم گفتم، باشه امام حسین تو هم پارتی بازی کن من چون بادکنک ندارم کربلا نیام!!!
پ.ن. ایدههای ناب برای جذب بچهها پیدا کنیم مثل یک بادکنک و آیتالکرسی زورگیر
دلتنگ باغ و حاجی بابا شدم، چادر سیاهم بر سر موهای سپید شدهی در فراق پدر انداختم و به یاد دورانی که دست در دست پدر به باغ میرفتم، دست دخترک را محکم گرفتم و بیتوجه به حرفهای پدرش که با ماشین برویم، به قول پدرم راه گز کردم. این مسیر، مسیر خاطراتم بود. چند دقیقهای جلوی مغازه عمو ایستادم ولی کسی نبود و فقط یک تابلو یک بنای تاریخی اهدایی به سازمان گردشگری… در خیالم مشتی بیسکوییت از عمو گرفتم و در کف دست دخترک گذاشتم و ادامه دادم… صدای زن امام قلی در گوشم پیچید، شاهمهدی میری برام اسفناج بیار، و چشم پدر و نقلهای هدیه دست من….
به باغ رسیدم مثل همیشه بود، ولی پدر نبود تا در را برایم باز کند، تا صدای سگها آمد باباحسین دوید، در را باز کرد…. او قربان صدقه دخترک میرفت و من قربان درخت آلوچهی بابا که باهم وقتی ۸ ساله بودم، کاشتیم….
شکوفههای درخت به، و انجیرهای ریز درختچههای انجیر کوهی و طعم ترش ریواس در باغ پیچیده بود… از سوزش چای داغ به خودم آمدم…. باباحسین خندید و فک بدون دندانش نمایان شد، گفت کشمش میخوای از انگورهای…. گفتم از انگورهای یاقوتی که بابابزرگ به بابا داده بود….
گفت نوه حاجی تا کی میخوای خودتو اذیت کنی، گفتم سخته باباحسین خیلی سخته….
یک بخچه پیچید و داد دستم، گفتم اسفناج زن امام قلی هم گذاشتی، گفت آره دخترم….
نخ بسته اسفناج را کشیدم و دستهای اسفناج برداشتم، مثل همیشه در را هل دادم و باز شد… حاج خانوم کنان داخل شدم و گفت ای خدا نور به قبرت بزنه شاهمهدی، چقدر هوس اسفناج کرده بودم دیشب خواب دیدم در خونه رو میزنه، فکر نمیکردم ننه اینقه زود تعبیر بشه…. الهی خیر ببینی….
مشتتو باز کن، مشتی نقل ریز مهمان دستم شد…. قابلمه را آب کردم و اسفناجهای شسته شده را داخلش گذاشتم….
خندید گفت بزرگ شدی… ماست هم از یخچال بذار اینجا، تا بچهها بیان دیر میشه سختمه بلند بشم و باز گفت شاهمهدی جات خالیه، خدابیامرزتت….. کاش بچههای منم بعد از من به یادم باشن مثل دخترت…
پس از نه ماه التماس به جناب پدر برای آوردن کارتن و جمع کردن بازار شامی که در اتاق خواب فراهم شده بود و عدم پاسخگویی، از فرصت شیفت بودن جناب استفاده کردم و خودم دست به کار شدم. پارکینگ اول از همه تمیز شد و یک اتاق خوشگل ازش درآمد، تمام وسایل داخل کابینت جمع و جور شد. موکت اضافه کنار پارکینگ، پهن شد. لباسهای جمع شده در جاپتوها یکی یکی داخل پارگینک آمدند. صندلی را بردم بالا تا از روی سرویس طبقه بالا، کارتن خالی بیاورم، ناگهان جیغ بنفش بلند شد و help help دخترک بلند شد. دویدم پایین و دیدم زیر مبل گیر کرده، خوشحال از اینکه کمرم همه چی رو بعد از عمل فراموش کرده، و بعد از آوردن کارتنها و بردن کمی از کتابها به پارکینگ، با زنگ مامان به اتراق پرداختیم.
ساعت ۱ بامداد، درد عجیب کمر… یعنی چینی بند خورده هر لحظه ممکنه….
و غرولند کردن و فحش برای جناب پدر دخترک و چشمان گرد مامانم و دخترم….