کنارش نشستم در حال رفتن بود دستی بر صورتش کشیدم نفسهای آخرش بود رمقی برای تکان خوردن و حتی سر بالا آوردن نداشت چه برسد پلکهایش که قفل شده بودند، رنگ سبزه صورتش به تیرگی رفته بود، مثل افتاب سوختهها…. کمی با او صحبت کردم باید بماند خودم را مقصر این پایان تلخ میدانستم… با خود گفتم، نکند تشنه هست!!!
مثل برقگرفتهها پریدم، حواسم به هیچ چیز نبود شیر را باز کردم و مشت مشت آب بر صورت و لبهایش ریختم شاید جرعهای بنوشد…. فایدهای نداشت شیر را باز گذاشتم به زور تن رنجورش را بلند کردم صورتش را زیر شیر آب گرفتم بعد چند دقیقه یکی از پلکهایش باز شد…. کمی قوت گرفتم از زیر شیر آب کنار بردمش و زیر درخت انار لب باغچه جایش درست کردم تا بنشیند… ناامیدی را از خود دور کردم گذاشتم همانجا تکیه به درخت بدهد تا شاید قوتی در رگهایش بیاید….
بعد نیم ساعت آمدم روحیه دادن درخت انار کار خودش را کرده بود جان گرفته بود و خندان بود و صورت خود را بالا گرفته بود و دستهای به قنوت گرفته بود….
بله گلدان گل سنگیام را میگویم… یک روز آب یادم رفته بود و این چنین خودش را باخته بود…. حواسمان به تمام گلهایی که به توجه و آب نیاز دارند، باشد!!
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
۲۴ نفر رای باطله!!!
دست دادن نمادین!!!
این ۲۴ نفر چرا باید انتخاب میشدن وقتی قدرت انتخاب ندارن… دلم میخواد قانونی تصویب شود که هر کسی قدرت تصمیمگیری ندارد و رای باطله میدهد، همان روز از گردونه حذف و فرد جدیدی بجای او انتخاب شود…
مردم مترسک سر جالیز نمیخواهند بلکه تصمیمگیرنده میخواهند.
تا کی باید این چنین افراد نالایقی انتخاب شوند…
یا کسانی انتخاب شوند که دنبال شو تبلیغاتی هستند…
در محیط کاری آن هم کار مهم مجلس، خواهر برادر نباید همدیگر بشناسند باید بدنبال کار اصلی باشند ولی بجاش عکس دست دادن با نیش باز جهت فرهنگسازی به شیوه خودشان دارند…
ای امان از نبود بصیرت…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
عجیب بیتاب بود…
چند شبی بود که تغییر رویه داده بود و زود میخوابید…
دوباره دیشب با این همه خستگی مسیر نمیخوابید… یکدفعه گفت بابا آب خنک یچخال بیار برام… دیدم دست زد داخل لیوان و به چشمهایش مالید، گفتم مامان چکار میکنی این دیگه چه بهم ورکنی هست میکنی.
گفت میخوام خوابم نبره!!! گفتم یا حضرت عباس، آخه برای چی، بگیر بخواب بچه، منم خوابم میاد…
گفت مامان، رییسی رفت پیش انجل… گفتم هان!!! چند ثانیهای به خودم فشار اوردم یکدفعه دوزاریم افتاد… گفتم اره پیش فرشتهها…
گفت: منم میخوام نماز شب بخونم برم پیش انجل…
یکدفعه باباش از زیرزمین اومد بالا، گفت فسقلی نصف شب منکه خوابیدم… تا گفت نصف شبه پاشد جانماز برداشت و نماز شب خوند و بعد راحت خوابید… خودش خوابید و منو با یه دنیا فکر تا صبح بیدار گذاشت…. بیخود نبود که امام خمینی ره گفت: سربازان من در گهوارهها هستند.
عشق باید در نهادت شکل بگیرد بزرگ و کوچک نمیشناسد
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
هر چند خواهر زینبگونه گفته بود هر ساعتی رسیدید بیایید منزل مادر اما قبل از رفتن به منزلی قدیم در مشهد در کوچههای قدیم، به حرم رفتیم… بر سر مزاری کوچک… مادرم گفت حاجی فردا شب مهمان داری چه مهمانی… چشمت روشن… دخترک دوباره گفت مامان مامان رئیسی رو باترفلای برد… گفتم اره رئیسی رو پروانهها بردن… صحن انقلاب دلتنگیهایم اشک شدن سیل شدن دلم را بردن سال ۹۶…. وارد حیاط شدیم گلدانهای کوچک با برگهای بنفش کنج دیوار جاخوش کرده بودند… یاد گلدانی افتادم که چند سال پیش کادوی ازدواجم افتادم. هنوز برگهای بنفش در خانهام چشمنوازی میکنند…. نمیدانم چرا ولی دلم میخواهد با مشت به همهشان آب بدهم در حال و هوای خودم کنار باغچه مینشینم… وقتی وارد میشوم صدای سلامم را نمیشنود سر به زیر به گوشه اتاق میروم… با مادرم مشغول هست… دختر حاجی دیدی ابراهیم رفت… دیدی ابراهیم رفت…. دیدی ابراهیم رفت… مثل نوار ضبط شدهای دائم جمله تکرار میشود… بغضم دوباره ترکید … چشمانش به سمتم چرخید ریحانه هست… باورش برایم سخت است مادران مردان بزرگ قوی هستند شک داشتم کسی را بشناسد ولی او قوی هست… دوباره برگشت سر حرف اولش، دیدی ابراهیم رفت..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
ده دوازده روز پیش، تماسهای مختلف و پیامهای مختلف از امور بانوان قم، استانداری، جامعه الزهرا که مدارک و رزومه تحویل دهم تا شاید اگر شرایط مهیا شد و رئیس جمهور قبول کرد مراسم تجلیل از بانوان نخبه قم….
دیشب لوحها را جلویم چیدم و همه را روزنامهپیچ کردم… گفت: ریحانه حالت بد نیست؟ فشارت نیفته؟ از دیروز عصر چیزی نخوردی؟ چرا اینا رو روزنامهپیچ میکنید…
بغضم برای هزارمین ترکید … دقیقا مثل وقتی که پدرم رفت و هنوزم بغضم میترکد… گفتم: قرار بود از من تجلیل کند! چرا نشد! چرا یادگار بیشتری از او برایم نماند!! چرا حسرت این آخری بدجور دلم را ریش میکند…
یاد اولین تقدیر در حرم امام رضا علیه السلام افتادم… وقتی در کسوت دختران برتر خادم حرم امام دعوت شدم… چه سالی بود!!! ۹۶ بله سال ۹۶…. ساعت ۵.۳۰ عصر اذان بود… باران شدید بود… باید ۴ آنجا بودیم… کف حیاط حرم میدویدم تا دیر نرسم… شاید به ۵۰ نفر میرسیدیم… لبخندش خوب یادم هست… سخنرانی کرد… تبریک و تعظیم کرد… گفت موظفم قدر شما را … شما همه دختران من هستید…. نماز جماعت … با چادرهای خیس چه نمازی شد… نمازی به یاد ماندنی… قابی از صلوات رضوی با نبات و عطر حرم و جانماز و مهر رضوی و یک فیش غذا…
فیش غذا همان بدو خروج، قسمت اشکهای مادری جوان شد که کودکم مریض هست… التماس کرد بگیر و نصف غذایت برای تبرک به من بده… وقتی فیش را بهش دادم بال درآورد…
عطر حرم برای مادرم شد…
نباتی که هنوز هست…
مهر و گلهای حرم شدن که ضامن پدرم…
قابش را طاقت ندارم، از دیوار کندهام و روزنامهپیچ کردم…
اشک بیاجازه میآید…
به برچسب عکس حک شده حاج قاسم به شیشه اتاق نگاه میکنم، میخندد و سراغ یارش را میگیرد… من طاقت ندارم تو را هم برچسب حک شده، کنم…
از حاج قاسم فقط عکس و تصویر دیده بودم ولی تو را… من تو را باز در قامت ایستاده میخواهم ببینم…
قرار بود و قرارهایی داشتیم… قرارت یادت بماند…
چقدر حرف شنیدیم که رئیسی چه کرد… چقدر صبر کردیم… چقدر سکوت کردیم… چقدر در جمع دوستان لبخند زدیم… چقدر دفاع کردیم و متهم به جیرهخوار شدیم… شهادت گوارای وجودت… تمام حرفهایی که شنیدیم نوش جانمان… ولی رسمش نبود این رفتن….
جمله اخری که قبل از رفتن به اردوی جهادی امسال شنیدیم یادم نمیرود… وقتی به شوخی بهت گفتن سید چه زود سفید کردی!!! خندیدی و گفتی ان شاءالله بهم بگید روسفید شدی!!!
اره سید روسفید شدی…. گوارای وجودت….
زینب قلبمان را آرام کن ما صبوری مثل تو بلد نیستیم…من حرم لازمم، هیچی منو آروم نمیکنه جز ثامنالحجج… جز بوسیدن دست مادر سید… جز آغوش خواهر مظلوم سید… و مسیر مرا میکشد… اینبار مسیر رسیدن را کوتاه کن و بجایش برگشت را طولانی کن…
کاش با تو خاطره نداشتم… آنکه خاطره ندارد راحتتر هست… مرور خاطرات، قلبم را مثل جسم سوختهی تو کرده است…
خاک هم یاد تو را سرد نمیکند… همانطور که یاد پدرم…