امشب به یاد دوران کودکی که لب جیب کت بابا را میگرفتم و همگی میرفتیم مسجد قبل از افطار، به سمت قدیمی …. حرکت کردم. یک جانماز قشنگ و چادر سفید هم برای دخترک برداشتم که براش خاطره بشود البته اگر از ۳ سالگی بعدا چیزی یادش بماند.
از قدیمالایام مسجد …. در شهر قم که یکی از مساجد اطراف منزل پدری هست، در ماه رمضان، هر شب هزار رکعت نماز قضا میخوانند… به یاد آن دوران و غمی در دل پا در حیاط مسجد گذاشتیم… صندلیها به صف و زنانی که قبلا همگی جوان بودند و الان بر روی صندلی… خندهکنان تا دخترک را دیدند ای مادر پیر بشوی… دختر کو ندارد نشان از مادر، لاحول و لاقوه الا بالله… دخترک با زبان خودش الام گفت و با همه دست داد، پرده را کنار زد و رفت ادای احترام به مردان و با مشتی آبنبات برگشت و خدا بیامرزی برای پدرم و پدربزرگها و مادربزرگها و دایی های شهیدم و … کل مسجد شد در اختیار خاندانمان و بعد هم که پسر خالههای مامان که دخترخاله هم آمده یا نه!
نماز شروع شد نماز مغرب و عشا خوانده شد… به افتخار حضور دخترک، افطاری پسر خاله مامان حلیم آورد و بعد از حلیم…. هزار رکعت شروع شد سه ساعت طول کشید… دخترک سه ساله من، پس از ۳۰ رکعت روی جانماز با چادر سفید خوابید….
مسجد را ترک کردیم و چه خاطراتی که در دلم ول وله کردند و فکر اینکه چه خاطراتی در آینده در دل دخترم ول وله خواهد کرد… و من مادر نسل جدید، عصر و دورانی که همه نگران اسلام و دین بر باد رود… من ساخته مادرم در کنار همراهی پدرم هستم و افتخارم چادر و مسجد و روزه…. بیشک با چادر و مسجد، دخترم نیز در اینده مادر نسلی در عصری خواهد بود که مردم همین نگرانیها را دارند… اسلام و پرورش نسل مومن بدست من و تو مادر و پدر هست نه فقط معلم، دوست، جامعه…
همیشه از کسانیکه به بقیه شخصیت میدهند تمجید میشود و واقعا چه کار قشنگی هست که باعث امید و شخصیت در دیگران شویم نه اینکه دنبال نابود کردن دیگران باشیم (البته کسی که شخیص باشد نه هر کسی)
تا حالا فکر کردی اولین کسیکه به انسان شخصیت بخشید، چه کسی بود؟
«فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ»
خداوند، به انسان شخصيّت مىبخشد ومقام انسان را تا جايى بالا مىبرد كه مىفرمايد: تو ياد من باش، تا من هم ياد تو باشم.
و چه زیباست در بهاران با آیات خداوند همراه باشیم و اینگونه به یادش باشیم… جهت شرکت در ختم قرآن کریم به لینک ذیل مراجعه نمایید:
قنادی سر خیابان، جوانی ۲۵_ ۲۶ساله هست و از وقتی کارش را شروع کرد من و خانواده و پدر دخترک مشتری ثابتش شدیم و پدر دخترک برای مراسمهای محل کار سفارشهای زیادی میداد و کم کم باعث رونق و معرفی دوستان و همکاران شدیم، الحمدلله بعد از دو سال کار آنچنان رونق گرفت که مغازه را هم خرید… کم کم ارتباطش و دردلهاش شروع شد، یک روز به بابای دخترک گفت چه دختر شیرینی کاش خدا به منم بده. سر حرف باز شد و فهمیدیم مجرد هست و مادرش را در کودکی از دست داده و پدر پیرش زندگی میکند. پدری که شغلش نمکی و نان خشکی محل بوده است.
بنا به ازدواج شد، به مادرم گفت شما برام مادری کن. منم این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتم، گفتم شرط داره این دو ماه خودت را ثابت کن… گفت چطوری!
گفتم زولبیا روزه دارهای رجب و شعبان را درست کن! دهانش باز موند، گفت کسی نمیخرهها… زولبیا اوجش ماه رمضان هست… روز اول نصف پاتیل زد و تا غروب کسی نخرید، خودم جورش را کشیدم همش را خریدم پنج شش تا مسجد اطراف منزل پدری پخش کردم… شب دوم برادرم همینکار را کرد… شب سوم مادرم… شب چهارم برادر کوچکم… شب پنجم نوبت خواهرم شد رفتیم دیدیم میخنده حاجی اخلاص نداشتید، چرا! نکنه امروز نزدی؟
گفت نه همه را بردند…
بله اهالی محل بسم الله گفتن، همه جا اطلاع رسانی کردن روزه گرفتید فلان قنادی زولبیا زده… هفته پیش رفتیم خواستگاری… داماد قنادمان، زولبیا با خودش آورد خواستگاری… گفتیم نکن اینکار را… گفت روزه رجب و شعبان برکت زیادی برام داشت از نصف پاتیل شروع کردم و به پنج پاتیل رسیدم در روز… خانواده عروس خانوم مذهبی و عروس خانوم طلبه جامعه الزهرا هست… پدر عروس گفت: اتفاقا زهرا امروز روزه بود…
و امروز جواب مثبت آزمایش خون را گرفتیم…
آرزوی من خوشبختی پسر و دختر گلمون و همه جوانها…
ان شاءالله سه شنبه روز اول فروردین، حرم حضرت معصومه حضرت بی بی جان عقد هستیم (من چی بپوشم😄) …
عروس متولد ۱ فروردین، داماد متولد ۳۰ اسفند
سه سال هست دارم در مورد موضوع پایان نامه ام فکر میکنم یعنی قبل از شروع طلبگی…
حس پژوهش بعد برتر شدن کتابم دو چندان شد… الان پژوهشگری من دقیقا در امروز ۱۲ ساله شد. سال ۱۳۸۹ بودم پایاننامه کارشناسی را دفاع کردم و شدم کارمند و عضوی پژوهشکده دانشگاه.
اولین گامم تالیف اولین مقاله و ارسال به همایش، و دقیقا هنچین روزی خبر پذیرفته شدن مقاله در همایش… آن سالها مثل الان همایشها پولی نبود که پول بدهی و شب گواهی بگیری… دو ماه ارزیابی مقاله طول کشیده بود و خبر خوش با یک تماس تلفنی… یادش بخیر، مقاله را باید پرینت میگرفتیم و پست میکردیم. نماز ظهر را خوانده بودم داخل اتاق کارم داشتم جانماز را جمع میکردم که همکارم خانم دکتر… داد زد ریحانه ریحانه، بیا گوشیت بیا… جیغ و ذوقش برام تعجب برانگیز بود وقتی جواب دادم معلوم شد، رتبه دوم همایش ….
من شوکه شده، چند تا همکار خانم دکتر و من جوجه ی کارشناسی تمام کرده…
و از اینجا شروع شد… دورههای پژوهشی مختلف، کارگاههای مختلف، همکاری تالیفی … البته ناگفته نماند تشویقها و حمایتهای خانوادم، ذوق کردنهای بابا و مامانم، جایزههای داداشهام و پز دادن آبجیهام، و همچنین حسن چند تا همکار دکتر و کمکهای پدرانه رئیس پژوهشکده و حمایت رئیس دانشگاه که آن زمان از خوبی بین ما به پدر معنوی معروف بود، باعث این اتفاقات بود
من شدم یک پژوهشگر…. و الان پژوهشگر برتر
و امروز موضوعی که سه سال بهش فکر کردم و اساتید که گفتن نه تو نمیتوانی و استاد … که گفت تو نمیتوانی و یک مقاله دقیقا از موضوع من کار کرد با طرح کامل مساله من…
اما من خواستم، طرح اجمالی من تایید شد با همان موضوع، و امروز طرح تفصیلی توسط استاد تایید و رفت برای تصویب نهایی …
اجبار به خریدن شیرینی، پس از تعریف و تمجید استاد از طرح تفصیلی… مرا بعد از خستگی محل کار به شیرینی فروشی کشاندند… بمب بمب بمب… واقعا صحنه جنگ شده… شیرینی بدست اشکم درآمد نوجوان دوازده ساله ای که همه مردها دورش جمع بودند و میگفت مامان مامان سوختم… پیرمردی گفت خاک بر سر خودت و مامانت که تو الان اینطوری… و من اشکم بیشتر غلت خورد… خانومی گفت عزیزم پسر شماست... گفتم: نه… گفت پس دیوانه چته؟
گفتم: دلم میسوزد که تربیت ما مادران کجا اشتباه بوده که چنین پسری بدون چشم شود!
گفت: شک نکن مامانش بی قید و بند هست…
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ
مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آنكه خدا گر چه كافران را ناخوش افتد نور خود را كامل خواهد گردانيد
این آیهای بود که امروز عصر وقتی در تاکسی نشستم تا برای انجام کاری سریعتر برسم نه در یک خیابان بلکه در اکثر خیابانهای قم و کوچهها دیدم… عجیب امسال شلوغتر هست. اکثر مردم چه باحجاب چه بی حجاب، یک جعبه شیرینی یا شکلات …. در دست داشتند… و وقتی گفتم آقای محمدی از سمت رودخانه بریم شاید خلوت باشد، گفت دخترم بگو الحمدلله، کمی دیرتر برسیم ولی این شلوغی ارزشش را دارد… و خودش مدام میگفت، الحمدلله… وقتی تو بخواهی هیچکس توان ندارد… فقط یک کلام مسیر یک ربع من، یک ساعت شد و این برای من نهایت افتخار بود که سفری با ذکر الحمدلله طی کردم
خواستند نور خدا را خاموش کنند ولی شعاع تابش نور گستردهتر شد
و دخترک من که با مادرم به مسجد رفت با سربند یا صاحب الزمان عج برگشت… الحمدلله