از بچگی میشناسمش. از هوش و ذکاوتش هر قدر بگویم، کمتر از کم هست. هیچموقع فراموش نمیکنم، دبیرستان سوال فیزیک که معلم گفت بعید هست کسی حل کند، اگر کسی نصف راه حل را برود، امتحان پایان ثلث معاف هست و ۲۰ میگیرد…. نه تنها نصف بلکه بعد از یک ربع، جواب نهایی را هم پیدا کرد…
از سر علاقه به حوزه رفت، انجا هم بسیار موفق… همزمان فیزیک اتمی، هم میخواند…
خانواده شهیدپرور هستند، خاله، عمه، عمو، مادربزرگا، خودشون، همشون بالاستثنی شهید و جانباز دارند و جالب کار هیچکدام ریالی از بنیاد نمیگیرند…
الان با تمام استعداد و نخبه بودن، هر چند یکبار میبینمش، ناخودآگاه اشک میغلطد… هیچموقع چیزی نمیگوید فقط اینبار گفت: شوهر من برای مردم بهترین و مظلومترین هست، ولی من در عذابم… حیف که بچه دارم و فامیل آبرودار… کاش همه نمیگفتن خیلی خوب و خداترس هست… بله نماز و روزه، روضه و پیاده روی اربعین و… ولی اخلاق با من صفر و… دلم هم نمیاد به پدر و مادر پیرش شکایت کنم…
اشک را با پشت دستش پاک میکند و دست به سینه به سوی ضریح میرود… السلام علیک یا عمه جان… خدا اگر حق من هست شکرت…
ماتش هستم از این همه صبر…
ای معشوق بی همتای من
تو خود میدانی که نهایت زندگی روح و جسم من، این است که تو به من توجه کنی و صدایم را بشنوی، هر چند میدانم تو متوجه منی و شنوایی، این من غافلم…
یگانه من، از دردها به سوی تو میآیم و با تو نجوا میکنم و دلم پس از مناجات با تو سبک میشود و ارام میگیرد…
به درگاه جاودانه ات، اشک میریزم و میدانم تو تنها مونس منی و مرا در آغوش میگیری…
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَاسْمَعْ دُعائِى إِذا دَعَوْتُكَ، وَاسْمَعْ نِدائِى إِذا نادَيْتُكَ، وَأَقْبِلْ عَلَىَّ إِذا ناجَيْتُكَ، فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْكَ، وَوَقَفْتُ بَيْنَ يَدَيْكَ مُسْتَكِيناً لَكَ، مُتَضَرِّعاً إِلَيْكَ
از ابتدای ترم قبل رفتارش تغییر کرده بود…
همه را به پای بیماری شوهرش، خستگی و سنگینی درسها گذاشتم…
اما…
این ترم دیگر علنی شروع کرد…
اره دیگه این یکی هم داره به جیب میزنه، بره سفر، زنش با اون تیپش بره اجلاس زنان تاثیرگذار، ما چی، بچه هامون چی… خودمون کم بدبختی داریم… اخه شبکه پویا هم دیگه تحت سلطه شون شد🤔 چرا باید بچه کوچک از اول جنگ، شهادت و… ببینه. با این برنامه کودکشون، کشورای دیگه برو برنامه هاشون رو ببین…. کودک معصوم من چرا به شهادت و بابای علی کوچولو فکر کنه…
دیدم دیگه پاشو درازتر از گلیمش داره میکنه، توی دلم گفتم چند گرفتی؟ طلبه هستی یا استعمارگر! یا نفوذی! یا ….بس کن خجالت بکش، با امثال تو به دشمنی نیاز نیست…
از صحبت درونی بیرون اومدم و باصدای بلند گفتم؛ ما افتخارمون هست، از روز اول تولد بچه هامون مفهوم شهادت رو بدونن. شما بهتره انصراف بدی از حوزه…
پ.ن:
«اقتل الاشیاء لعدوک ان لا تعرفه انک اتخذته عدوا»
کشنده ترین چیزها برای دشمنت آن است که به او نفهمانی که او را دشمن خود گرفته ای. (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 20، ص 283)
یکی از بزرگانی که علاقه خاصی بهشون دارم و نور خاصی در چهره شون هست آیتالله جنتی هست خدا حفظشون کنه… بی ریا… ساده… مرد انقلابی… قسمت شده چند باری خدمتشون رسیده بودم… امروز از قضا دیدمشون و خرسند از این بزرگمرد خمیده انقلاب…
یاد وقتی افتادم که دخترک را دید و گفت به به مادر شدی… و این به به … چقدر شیرین بود… این به به یعنی تمام وظایفم یک طرف، تربیت و پرورش نسل انقلابی یک طرف…
نمیدانم چقدر در مورد این شخصیت بزرگوار اطلاعات دارید ولی باید یکم ریزبین باشید کسی که نقل طنزها شده بی دلیل انتخابش نکردن ولی کور خوندن ما مردان بزرگانم را به طنز نالایقان نمیفروشیم…
و اما ماجرا…
محمد حسین جنتی فرزند آیت الله جنتی از نمونه هایی بود که در اوایل انقلاب در جریان یک درگیری کشته شد. آیت الله جنتی نذر کرده بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است و روند انقلاب را قبول ندارد دستگیر یا اعدام شود 40 روز روزه شکر بگیرد.او قبل از انقلاب به دلیل ارتباطش با سازمان مجاهدین خلق دستگیر و محکوم به حبس ابد شد. در آبان سال 57 از زندان آزاد شد و پس از اعلام جنگ مسلحانه مجاهدین خلق علیه جمهوری اسلامی به حمایت از سازمان مجاهدین خلق برخاست و فعالیت خود را شدت بخشید. مدتی به همراه همسرش به زندگی مخفی روی آورد. در پاییز 1360 خانه او به محاصره در آمد، پس از درگیری، حسین خود را از پنجره ساختمان به پائین پرت کرد تا فرار کند، اما کشته شد. همسر وی که برای خرید بیرون رفته بود، هنگام بازگشت به وضعیت محل مشکوک شده و از آنجا میگریزد…
بی شک امثال آیت الله جنتی، مردان بی مثال این انقلابند…
قابل توجه آنان که انقلاب را به فساد کشیده، میدانند، ایمان دارم اگر انقلاب به فساد کشیده شده بود مردان انقلاب ساکت نبودند مردانی که جگرگوشه فاسد خود را محکوم کردند…
انقلاب زیبای اسلامی من، ۴۴ ساله شدنت مبارک و شکر از رزق امروز ما….
خسته و کوفته پس از کار و دریافت دخترک از پیش مهد مادربزرگ، با چشمانی نیمه باز و به همراه خمیازههای بابای دخترک به سمت دندانپزشکی رهسپار شدیم…
پس از واریز مبلغ ویزیت به سمت اتاق خانم دکتر حرکت نمودیم… یا علی… چشم غره ای به بابای دخترک که اگر کمی سرت سمت اتاق خانم دکی بچرخه باید بدون فوت وقت به سمت عکس گرافی چشم و گردن بروی….
خودم را برای نق زدن خانم دکی آماده کردم…. تا اسمم را صدا زدند، گفت اوه اوه حاج خانوم هست، بدیم تو موها را…. البته کدام تو، من نفهمیدم….
خانم دکی جان، لطف کردند موهای افشون شده را زیر کلاه بقول خودش تو داد….
منم با لبخند رضایت وارد شدم…
ناخودآگاه گفتم سلام خانم دکی جان…
خندید گفت حاج خانوم شمام آره….
گفتم من حاجی نشدما…
دهان بی حس شد و چشمان منم بی حس….
گفت میخوای بخوابی! گفتم والا خیلی خسته ام شمام که خانوم دکی جون هستی و خیالم راحت… فقط قبل خواب… اون پسر چندش بدجور توی کف موهات بود خداییش موهات خیلی قشنگه….
گفت میخوای بری بالای منبر برای نصیحت…
گفتم ول کن دکی جون، خوابم میاد حس بالا رفتن ندارم، بعدشم با بی حسی دندان و منبر ….
چشامو بستم و خدا رو شکر کردم که انقلاب ما چه نعمتی هست با خیال راحت بخاطر ارج نهادن به مقام زنان زیر دست خانم دکتر هستیم….
نوبت عکس شد، رفتم عکس بندازم …
برگشتم، بی هوا گفتم یا حضرت عباس، شیفت دکتر تمام شد، رفت شما اومدید؟
دیدم میخنده و گفت خودمم دکی جون…
در حالیکه خودمم نمیفهمیدم با آن تیپ دهان چی میگم و با اوضاع فجیع بازم گفتم مقنعه کجا بود؟ بخدا من زیرآب نزدم…
گفت من مامانم معلم و طلبه هست و از قضا معلم دین و زندگی خیلی هم حساس…. مقنعه توی کیفمم و چادر توی ماشینم…
هیچ نصیحتی به دلم نمی نشست، ولی باحال بود حرفت…
فعلا تحت تاثیرم و مقنعه سر کردم…