مامان دیشب بهم گفت: بهم گفته یکم آبهویج بخور، هر چی تلاش کردم زبونم نچرخید به کسی بگم بخره، حالا هر کدوم یه جور ادا میان، اون همه قم پر میکنه، اون میگه کلاست رفته بالا….
توی دلم میگم خوب بجای پیشنهاد، براش میخریدی آدم حسابی….
بعد از کلی سروصدا با دخترک، بالاخره اون پیروز مثل همیشه، ما مغلوب به سمت پیکنیک خانوم… شیشه آب هویج برداشتم، مامان مامان اینو بگیر، زود بپوش تا بریم. نه نه من نمیام خودتون برید، حالا من یه چیزی گفتم، چند خریدی؟
با کلی اصرار راهی شدیم به سوی باغ گل رفیق صمیمی بابا…
اصلن گل چیدن یک صفایی داره، مش یوسف میخنده خوش اومدید و بعدش خانومش دم در میاد، با لهجه شیرین کاشی، داخل میرویم. طبق روال مامان بسته سوهان را روی ورودی در اتاق میذاره.
مش یوسف میگه گل میخوای بچینی دخترم، برق چشمام کل منطقه رو فرامیگیره، ته باغ را نشان میده، بال درمیارم….
به پدر دخترک نگاه میکنم میگم چاقو یا قیچی نداری، میگه دیگه چی میخوای… بذار برم از مش یوسف بگیرم، میگم نه نه زشته…
به هر زحمتی بود گلهای انتخابی با خارهای فراوان میچینم…. پدر دخترک میاد یه شاخه گل بچینه میگه اوه چه شکلی اینا رو جدا میکنه بابا کلی تیغ داره….
ناخواسته صدای درونم بلند میشود و میگویم وقتی برایت مهم باشد خارها برایت اهمیت ندارن و تمام تلاشت را میکنی… زندگی نیز همین است رسیدن به هدف، سختیها و خارها را هموار میکند
بعد از نماز عشاء وقتی با روح و ویران خط خطی پیشنهاد بیرون رفتن دادم، از طرف پدر دخترک پذیرفته شد اما دخترک فرمودن no منکه نگفتم برم، من نمیآیم. با کلی دعوا بالاخره رضایت دادند، ماشین به سمت جمکران پیچید، جلوی موکب اتباع افغانی ایستادم با هزار ترس و لرز که دخترک پیاده شود دیگر سوار نمیشود ولی دل به دریا زدیم، آنچه نباید میشد، شد…. دست چند بچه بادکنک بود و دخترک قفلی روی بادکنک زد، بعد مشخص شد خانمی به صف کرده و بادکنک بهشان میدهد. همراه دخارک در صف منتظر ماندیم، جلوتر رفتیم شرط اعلام میکرد بالا هفت سال خواندن آیتالکرسی و دعای فرج بود، کوچکترها هم صلوات بود. نوبت دخترک رسید، سهمش صلوات بود… خانم بادکنکی از کربلا بودن روز عرفه و حاجیه خانم شدنش گفت، هر چند حوصله حرف زدن نداشتم گفتم امسال هم ان شاءالله راهی شود ولی اینجا بود که فهمیدم همه مامان باباها عقب ایستادن، به دخترک که رسید و بادکنک بهش داد، برگشت بهم شما آیتالکرسی یادت نرود…. قیافه طلبکارانه گرفتم منکه بادکنک نمیخواهم، گفت توی صف بودی دیگر، گفتم خیلی زرنگی باشه فهمیدم چرا پدر و مادرها سمتت نمیان باهات سابقه داشتن، گولم زدی، زورگیر…. خندش گرفت، مثل همیشه که قیافه حق به جناب میگیرم و کسی شوخی و جدی تشخیص نمیدهد، گفتم دعای کربلا رفتن را پس میگیرم، گفت بخاطر آیتالکرسی… گفتم نه، چون داخل صف نبودی…
توی دلم گفتم، باشه امام حسین تو هم پارتی بازی کن من چون بادکنک ندارم کربلا نیام!!!
پ.ن. ایدههای ناب برای جذب بچهها پیدا کنیم مثل یک بادکنک و آیتالکرسی زورگیر
تعریف از خود نباشد حلواهای عربی ام بیحرف و حدیث هست. یک لیوان شکر، دو لیوان آب، دو هل و چند پر زعفران در کاسه ریخته شد، هلها از گرم شدن متنفر بودند هی خود را باد میکردند و از اینور به اونور میپریدند، زعفرانها حرص میخوردند و رنگ پس میدادند ولی نم پس نمیدادند.
یک لیوان آرد سوهان الک شد و تفت داده شد ولی بیشتر از قبل، قهوهای شد، خودش هم میدانست تیره دوست ندارم ولی از دستم دررفت، یک لیوان نشاسته هم الک شد تا شاید رنگی به رخ ارد سوخته بکشد ولی اثر نداشت، دلش سوخته بود. گاز خاموش شد تا شیرخشک به تن سوختهی آردها بنشیند…. ولی سرخاب سفیداب فایده نداشت رنگش برنمیگردد، روغن به تنش مالیدم تا ماساژش دهد و بعد کم کم شیره به جانش نشست ولی نه رنگش آن نشد که من خواهانش هستم… مغرور شدم به خودم و رودست خوردم… باز زعفران زدم ولی نه نشد….
لحظهای ذهن پرکشید که در گناه سوختن چه بلایی به رنگ روحم آورده است… یا رب، ارحم عبدک الضعیف
دلتنگ باغ و حاجی بابا شدم، چادر سیاهم بر سر موهای سپید شدهی در فراق پدر انداختم و به یاد دورانی که دست در دست پدر به باغ میرفتم، دست دخترک را محکم گرفتم و بیتوجه به حرفهای پدرش که با ماشین برویم، به قول پدرم راه گز کردم. این مسیر، مسیر خاطراتم بود. چند دقیقهای جلوی مغازه عمو ایستادم ولی کسی نبود و فقط یک تابلو یک بنای تاریخی اهدایی به سازمان گردشگری… در خیالم مشتی بیسکوییت از عمو گرفتم و در کف دست دخترک گذاشتم و ادامه دادم… صدای زن امام قلی در گوشم پیچید، شاهمهدی میری برام اسفناج بیار، و چشم پدر و نقلهای هدیه دست من….
به باغ رسیدم مثل همیشه بود، ولی پدر نبود تا در را برایم باز کند، تا صدای سگها آمد باباحسین دوید، در را باز کرد…. او قربان صدقه دخترک میرفت و من قربان درخت آلوچهی بابا که باهم وقتی ۸ ساله بودم، کاشتیم….
شکوفههای درخت به، و انجیرهای ریز درختچههای انجیر کوهی و طعم ترش ریواس در باغ پیچیده بود… از سوزش چای داغ به خودم آمدم…. باباحسین خندید و فک بدون دندانش نمایان شد، گفت کشمش میخوای از انگورهای…. گفتم از انگورهای یاقوتی که بابابزرگ به بابا داده بود….
گفت نوه حاجی تا کی میخوای خودتو اذیت کنی، گفتم سخته باباحسین خیلی سخته….
یک بخچه پیچید و داد دستم، گفتم اسفناج زن امام قلی هم گذاشتی، گفت آره دخترم….
نخ بسته اسفناج را کشیدم و دستهای اسفناج برداشتم، مثل همیشه در را هل دادم و باز شد… حاج خانوم کنان داخل شدم و گفت ای خدا نور به قبرت بزنه شاهمهدی، چقدر هوس اسفناج کرده بودم دیشب خواب دیدم در خونه رو میزنه، فکر نمیکردم ننه اینقه زود تعبیر بشه…. الهی خیر ببینی….
مشتتو باز کن، مشتی نقل ریز مهمان دستم شد…. قابلمه را آب کردم و اسفناجهای شسته شده را داخلش گذاشتم….
خندید گفت بزرگ شدی… ماست هم از یخچال بذار اینجا، تا بچهها بیان دیر میشه سختمه بلند بشم و باز گفت شاهمهدی جات خالیه، خدابیامرزتت….. کاش بچههای منم بعد از من به یادم باشن مثل دخترت…
چادر گل گلی کشدارمو سر کردم و بدو بدو پشت سر بابا راه افتادم. سرکوچه ننه خانوم بوی نون خانگی پیچیده بود، نگاه ملتمسانه به بابا کردم، در خونه زن حاجی مثل همیشه باز بود، دو تا سقلمه به در زد و یالا یالا گفت، زن حاجی، گفت بفرمایید پسر رباب سلطان، رفتیم داخل مثل همیشه، تا منو دید، گفت حدس زدم نان و ریحان دنبالت هست که سمت این در اومدی… بابا گفت آره فسقلی مثل همیشه بوی نون شنید و هوس کرد و الا مزاحم نمیشدم. جمله همیشگی رو گفت: اره شامهدی، تو رو که میدونم بعد رباب سلطان خدابیامرز نون خونگی بخور نیستی، نونها و کسمههای رباب سلطان یه چیز دیگه بود. بابا یه مشت پول کنار تنور گذاشت و زن حاجی گفت رسم مشت حاج خان رو ترک نکردی، شامهدی شرمندم نکن قابل یه لقمه نون سبزی ریحانم نیستم… و بعدش از اسب سفید پدربزرگم گفت و خان بودن و تبعیدش بخاطر دفاع از امام…
اینا خاطرات همیشگی بود…
نون بدست دویدم سمت خونه ننه خانوم، بوی آش رشته کوچه رو برداشته، باباجون داشت آب میگرفت جلوی در، به بابا گفت میایی داخل یا شب میایی، بابا منو سپرد و گفت شب بیام… باسر رفتم داخل، اندرونی و بیرونی باصفای باباجون…. گلدونای دور حوض رو خاله کوچکه، آب داشت میداد، بقیه هم دم بساط آش رشته…. ننه خانوم بعد از تموم کردن قرآن و راهی کردن شاگردای مکتب خونه، شروع کرد به قربون صدقه رفتن و سوره کوثر رو خوندم، گفت الهی مسیرت، مسیر قرآن باشه…. با صدای دخترک به خودم اومدم، اشکی از گوشه چشمم غل خورد و افتاد روی صورتم… پدر دخترک به صاحبخونه گفت ببخشید بازم… نذاشت ادامه بده، گفت اگه نوه حاجی هر سال نیاد یه چیزی کم داریم، بسته ها رو کنار حوض گذاشتم و اشکامو پاک کردم و دلم دستای بابا رو خواست….