مامان یک دخترک بودن خیلی سخته….
مخصوصا اگه خودت کم حرف باشی و دخترت کاملا یه دخترک و پرچونه…
یک ربع زمان گرفتم ۲۷ بار گفت مامان، مامی….
خیلی سختهها…
سختتر اونجاست که یهو میره روی فاز انگلیسی….
خنکای صبح، صورتم را نوازش میکرد، به سمتش حرکت کردم، خودش قدمهایم را تندتر کرد، بوق زدن چند تاکسی سکوت خیابان را شکست، کنسرت گنجشکها را مختل میکرد، باید از دستشان رها میشدم به پیادهرو رفتم تا شاید بوقها خاموش شوند….
پیرزن قد خمیدهای با دو نان بربری گوشهی خیابان نشسته دیدم، بوی نان داغ هواییام کرد….
کمکم به جلوی خانهاش رسیدم، سلام دادم عطر تنش را به جان خریدم، دست به سینه شدم گفتم عمهی سادات سلام علیک روح مناجات سلام علیک…. و منتظر سلام روبرویش نشستم….
ایلان ماسک گفته کسانی پرچم امریکا را پایین میاورند و پرچم کشور دیگری بالا میبرند باید یک سفر یک طرفه اما اجباری به کشوری که پرچمش را بالا بردند، داشته باشند….
کمی فکر کن…
جمله آشنا نیست!!!!
آره چند وقت پیش بود توی ایران بعضیها حنجره پاره میکردن خب اینا که حامی هستن بفرستید برن غزه بجنگند…
الحق و الانصاف چه معلمانی هستند و الحق و الانصاف چه خدایی ماها داریم که توی قرآن کریم میفرماید: “وَمَكَروا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ”
صبح ساعت ۷ دست در دست مامان راهی مدرسه شدم ولی گفتن دخترونه نوبتش ظهر هست ساعت ۱۲.
ولی…
ظهر که رفتیم گفتن ساعت ۱۰ بوده و تقسیم کلاسها شدن، همه التماس میکردن کلاس خانم … دخترمون نباشه، منم مبهوت بچههایی که گریه میکردن برام تعجب داشت خوب مگه مدرسه گریه داره… معلوم شد شاگرد خانم بداخلاق خطکش بدست نیستم و برعکس معلم خیلی مهربانی هست ولی چشم و دلم پیش خانم بداخلاق بود تا اینکه دو ماه آخر معلممون بخاطر عمل حنجره نیومد و من شدم شاگرد خانم بداخلاق…. برخلاف حرف همه حس کردم خیلیم خوبه… و هر سال باید کادو میخریدم براش حتی یک شاخه گل و همه متعجب بود
۱۴ سال گذشت برای طرح روش تدریس، رفتم مدرسه ابتدایی و با یک دسته گل بزرگ وارد مدرسه شدم تا گفتم خانم فلانی… همه معلمها تعجب کردن بجز چند معلم قدیمی… پنج سالی بود که دیدنش نرفته بودم، تا منو دید بغلم کرد و اشک ذوق ریخت وقتی گفتم اومدم باز شاگردتون بشم… قرار شد هفتهای دو روز برای کارورزی کلاس خودش برم و این اوج خوشحالی من…
زنگ تفریح تمام شد مربی بهداشت، خانومی ریز و میزه با صدای نازکش گفت: خانم… خیلی بداخلاقه دفعه اول اینطوری دیدمش نسبتی باهم دارید… خیلی محکم گفتم اره مگه متوجه نشدی… خندید گفت پس الکی نبود بغلت کرد با اون اخلاقش… گفتم اره دانش آموزش بودم ولی از شانس بدم این سعادت فقط دو ماه نصیبم شد چشماش گرد زد بیرون….
کارورزی میرفتم تا اینکه وقت حج شد و بنا شد من جایگزین معلمم باشم… و رضایت خانم بداخلاق سبب شد سال بعد جایگزین یکی از معلمها بشم که زایمان کرده بود….
روز آخر به مربی بهداشت گفتم: همیشه معلمهای به ظاهر بداخلاق باعثرشد ما میشن، یادمون باشه هیچوقت برچسب به کسی نزنیم که یک روزی بهمون برچسب میزنند…
امروز به یاد تمام زحمات معلم عزیزم، چند شاخه گل محمدی شدم بر مزارش که هیچکس اوی واقعی را نشناخت
سر خاک باباجونه و ننه خانوم نشسته بودم، یک پیرمرد و پیرزن داشتند رد میشدند پیرمرد به پیرزن گفت همش تخصیر توئه من شکم آوردم، صددفعه گفتم اینقه شفته به خیک من نبند… یکدفعه پوقی زدم زیر خنده، پدر دخترک گفت خجالت بکش مردم سر خاک امواتشان گریه میکنن و تو نیشت بازه…
سرک کشیدم در خاطرات کودکی…
باباجونه جلوی چشای همه شلوارشو درآورد البته ناگفته نماند، مردای قدیم همیشه بیرجامه زیر شلوار میپوشیدند و پاچهها رو میچرخاندند تا توی جوراب جا بشه، البته جورابهاشون مثل جورابهای جوانهای سوسول امروزی کف پایی نبود. بگذریم پنج دقیقه نگذشته بود پاشو از خونه بیرون گذاشته بود که صحنهای خلق شد که نهایت با سرنوشت و آیندهام گره خورد…
باباجونه، دکمه شلوار را با ابهت بالا اورد گفت زن اگه وسط بازار میافتاد چی میشد؟ ننه خانم خیلی ریلکس گفت: هیچی نمیشد زیرشلواری پات بود، گفت اگه همونموقع کش اونم پاره میشد… داشتم کره دوغی که بدم میومد را با ولع تمام با عسل میخوردم واقعا خوشمزه بود، گور بابای چاق شدن، چربی خون … باباجونه گفت: زن محکم بهش بند کن… خندم گرفته بود به زور نون و کره قورتش دادم… نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد گفت بخند بخند دختر، وقتی دکمه افتاد، شلوارم اومه پایین و اتفاقی همون روز زیرشلوار نپوشیده بودم، بعد همه جا اسمم پیچید بدبخت خواستگارها هر کی بیاد میگه این نوه فلانیه، بعد دبه ترشی خریدم حال هی بخند… شلوار رو گرفت و زن محکم محکم بندش کردی؟
عمه خانوم همونموقع از دسشویی یا همان دست آب خودش اومد بیرون، گفت هر چیه زیاد سفت نگیر، بقول قدیمیا هر چی سخت بگیری باید راحت از دستش بدی…
ناخوداگاه نیشم دوباره باز شد…
یکدفعه گفت خوب دیگه، خدابیامرز یه چیزی گفته، حالا تو قصه حسین کرد شبستری ازش کردی…
واقعا راسته فقط خاطرات میمونه. همون لحظه زن و مردی جوان با شلوار پاره و موهای افشون رد شدند، گفتم: ای عجب، حجب و حیا قدیمیا کجا و شلوارای پاره حالا کجا! کاش حواسمون به خاطرهای که قراره از خودمون بذاریم باشه…