بنا شد مسابقهای بینمان برگزار شود….
پیشنهادات جمع شد و بالاخره مسابقه برگزار شد…
سه جایزه اول، دوم و سوم تعیین کردیم…
جایزه نفر اول: کتاب
جایزه نفر دوم: روسری
جایزه نفر سوم: هدیه نقدی
نفر اول قهر کرد و گفت بیعدالتی هست و مال خودت…
کسیکه نفر دهم شده بود گفت: میشه به من بدید!
خندیدم و توی دلم گفتم این بیعدالتی نیست بلکه بیبصیرتی تو هست و همه عذابهایی که میکشیم از همینجاست
ساعت ۹ شب عید غدیر تازه بستهبندی نقلها و شکلاتها و کسمهها تمام شد… داشتیم پک ویژه دختربچهها و پسربچههای زیر ۸ سال را آماده میکردیم که یکدفعه مامان گفت پرینتر رنگی کار میکند؟
نمیدانستیم چه طرحی دارد ولی همصدا گفتیم مامان خسته شدیم و دیگه چی!
گفت عید غدیر باشه و انتخابات نزدیک باشه و وظیفه انقلابی نداشته باشیم….
پفگویان گفتیم بله کار میکند…
گفت سریع جملات رهبری در مورد انتخاب اصلح با تیتر درشت نه به دولت سوم روحانی بزنید! و برای پک بچهها بزنید، مامان بابا، حق ما یک انقلابی مثل شهید رئیسی هست!
ساعت ۳ سحر بود اخرین بسته نهایی شد و ۱۵۰۰ بسته با تم انقلابی خودنمایی کرد…
نماز صبح را به نیت انتخاب اصلح در مسجد خواندیم… و صبح ساعت ۸ درب منزل مامان باز شد با بوی عطر و اسپند….
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
طبق معمول برنامههای نمازجماعت، باز هم با یک برنامه مهیج مواجه شدیم… رکعت دوم از نماز مغرب، بچه مدام مامان مامان مامان، گشنمه گشنمه و ناگهان صدای شترق یک سیلی… این سیلی حس کردم از طرف ملکه جهنم بود به من که حواسم وسط نماز، کجاست! بدجور ترسیدم ناخودآگاه در بین ربنا آتنا…. گفتم خدایا غلط کردم، میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی، یکیه… الان وضعیت من بود…
وسط نماز و واعدنا بود، دخترک اومد جلوم با ادا و اصول خودش گفت مامان، بچادا هانگری (هانگری معادل انگلیسی گرسنه) دست در جیب جادویی مانتو که کم از یک مغازه نداشت کردم و یک مشت آجیل بهش دادم و رفتن باهم خوردند… نماز دوم بچادا و دخترک کنار من نماز میخوندن… پیرزنی که مادر همان مادر ملکه عذاب بود، گفت نگاه کن از تو کوچکتره، یه بچه داره ولی حواسش بود تو چی بچه چهارمت هست و فقط فکر میکنی سرت باید توی سجاده باشه… خیر سرت دیگران باعث نمازخونی بچه ات باید بشن….
مادر بودن یک مانتو جیبدار میخواد جیبی که خیلی بزرگ باشه تا بچهتون با قشنگی نمازخون بشه…نمازی که با طعم آجیل گرسنگی بچه رو ببره با طعم محبت خدا گرسنگی روحت رو میبره.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
یکی یکی خواستگارهای پولدار و اسم و رسمدار رد شدند… همه متحیر بودند و پچپچها بلند شد مگر دلش کجا گیر هست!!
بالاخره خواستگار مایهداری که پولی چندان نداشت، آمد… سرشار از مایه ایمان و تقوا….
گونههایش گل انداخته بود هم او و هم او…
فقط یک بله بود و فرشیان در سکوت و تعجب و عرشیان در هلهله…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
درحال عبور از کنار قرارگاه فیلها بودم که متوجه شدم، تنها چیزی که جلوی فرار آنها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. به فیلها خیره نگاه میکردم و بسیار در تعجب بودم که چرا فیلها از قدرتشان برای پاره کردن آن طناب نحیف و فرار استفاده نمیکنند. پاره کردن آن طناب برای آنها کار آسانی بود، اما اثری از چنین تلاشی در آنها دیده نمیشد.
از یک مربی در همان نزدیکی دلیل فرار نکردن فیلها را جویا شدم. مربی در جواب گفت:
«وقتی فیلها خیلی جوان و کوچک هستند طنابی درست به همین اندازه به پای آنها میبندیم که برای نگهداشتن آنها در آن سن کافیست. به مرور که بزرگ میشوند به این باور عادت میکنند که توان فرار کردن ندارند. باورشان اینست که طناب هنوز میتواند آنها را نگه دارد، به همین دلیل هرگز برای پاره کردن آن تلاش نمیکنند.»
تنها دلیلی که نمیگذاشت فیلها برای پاره کردن طناب و رهایی تلاش کنند این بود که به مرور زمان به این باور عادت کرده بودند که فرار غیرممکن است.
دیدم ما انسانها هم خیلی وقتها همینطور هستیم، پس فقط باید یاد بگیریم: مهم نیست در زندگی تا چه اندازه با موانع روبهرو میشوید، همیشه با این باور مقابل آنها بایستید که غیرممکن وجود ندارد تا به چیزی که میخواهید برسید. مهمترین گام رسیدن به هدف اینست که به موفقیت ایمان داشته باشید.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ