تمام تلاشمان و تلاشتان را کردید در این یک هفته…
ولی…
مبادا خسته شویم و روز انتخابات را رها کنیم…
حریف مرتبه قبل به روستاها و مناطق کمبرخوردار رفت و با ماشین شاسی بلند برای رأیگیری …
تیر آخر را نشانه بروید و اگر اهل روستا هستید یا بودید، فردا در محل روستای خود باشید….
به مناطق کمبرخوردار بروید….
روز آخر و حریف را دستکم نگیرید… نتیجه را به لحظات آخر نبازید
خروپف پدر دخترک که تا طبقه بالا صدایش میآید، جیر جیر جیرجیرک و شب بیداری دخترک و خرابی کولر و گرمای بیش از حد به کسلترین آدم روی زمین تبدیلم کرده است… تشنگی امانم را بریده است به زور باهاش کنار میآیم چون خوابآلودگی رمقی برای پاهایم و پله پیمایی نگذاشته است… نمیتوانستم تصور کنم دخترک آب بخواهد ولی دست جفاکار روزگار کار خودش را کرد و مامان مامان اب میخوام آب میخوام گوش فلک را سوراخ کرد و فکش را بهم دوخت…. به زور پایین رفتم و هر پلهای که میرفتم صدای خروپف نزدیکتر میشد حکم یک مته را برایم داشت… عمق فاجعه زمانی بود که در یخچال را باز کردم ولی باز هم عادت اعصاب شکن همیشگی … اب تمام کرده و بطری خالی… غرغر زنان که چه بساطش هست محکم با چکش به یخ زدم اصلا بدجور دلم میخواست از خواب بپرد… و شد آنچه باید میشد… نشست با چشمانی سرخشده، چی شده چی شده گفت… وقتی یخ را دید سکوت کرد گفتم هیچی مثل همیشه اجنه شیشه را خالی گذاشتن داخل یخچال… خمیازهکشان گفت صبح که نشده! گفتم نه ساعت ۲.۳۰ بیمداد هست… گفت ااا پس بیدارید هنوز… گفتم بخواب بله خانم پلیس بیداره… اوکی گفت و در دو دقیقه خروپف صدای غالب گشت….
لیوان اب به دست بالا رفتم ولی دخترک خوابش برده بود… نگاهی به لیوان اب کردم دلم برایش سوخت عاقبت نابخیر شده بود… که ناگهان کسی صدایم زد فکرش را هم نمیکردم کاکتوس با ابهت و غرور طلب آب کند اب را به او داد خوشحال شد از خنکی آب…
در دلم گفتم عاقبت بخیری هم نعمتی هست..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
سه شنبه پست شدند….
ذوقم به ذوق دختربچهها و دختران قدیم که هدیهشون میشه و دستان هنرمندی هست که با دستانش هنرآفرینی میکند؛ دستانی هنرمند با عشق اماده کنند….
استرس اینکه شاید تا شنبه بدستم نرسد باعث شد رگ کمرم بگیرد…
بعد از آزمایشگاه مامان، اومدم خونه خودمون…
نشستم پای لپ تاپ تا پایان نامه بنویسم…
ساعت ۹ خبری از پیامک نشد….
زنگ زدم اداره پست، خانم اگه شنبه صبح برسه، چه ساعتی خودم بیام که دیگه به پستچی تحویل ندید…
گفت چقدر عجله داری، مگه چیه!!! گفتم کادوی روز دختره…
کدرهگیری رو گرفت، گفت بسپر به من نگران نباش…
ساعت ۱۰ پیامک اومد به پستچی تحویل داده شد تا ساعت ۱۳ بدستتون میرسه…
دوباره زنگ زدم اداره پست، آقایی جواب داد گفتم میشه وصل کنید اپراتور شماره ۲۳
تا جواب داد گفتم دستت مرسی… گفت یه لحظه ذوق دخترمو جلوی چشام دیدم . فامیلشو پرسیدم….
وقتی بسته رو پستچی اورد، گفتم یه لحظه صبر کنید، بسته رو باز کردم، گفتم میشه اینو بدید خانم فلانی… بگید کادوی ذوق روز دختر دخترت…
دیدم چشاش برق زد، گفتم شما هم دختر دارید گفت بله
گفتم پس یکی هم…
گفت نه نه… دختر خانم فلانی، دختر منه😌 و اینجا بود که دلیل برق چشاش رو فهمیدم….
یه شکلات از جیبش درآورد و به دخترک داد
پیامک اول قبل از عید، برگزیده گرامی اطلاعات… ارسال کنید
پیامک دوم بعد از عید، برگزیده گرامی عکس ارسال کنید
پیامک سوم… برگزیده گرامی دعوتید جهت تقدیر به اختتامیه
پیامک چهارم … همان قبلی
پیامک پنجم…. یاداوری همان قبلی
پس از اصرارهای فراوان پیامکی، با پافشاری و مرخصی گرفتن پدر دخترک، راهی اختتامیه در حوزه برادران شدیم…
همان اول کار بینظمی موج میزد… غر زدنم شروع شد بیا برگردیم همه حاج اقان… ولی فایده نداشت…
تیر اول را خوردم… برگه حضور و غیاب برگزیدگان… حالا اسم بگید ولی خانمها را نگفتن حضور و غیاب کنیم…
تیر دوم … آقایون محترم که حوزوی بعید میدانستم حتی یک راه برای عبور خانمها نگذاشتند و باید بقول گفتنی خودتو بکشی و عنر عنر از جلوی حاج اقاها رد بشوی….
تیر سوم… مجری حتی یکبار نامی از مدعوین خاص خانمها نامی نبرد که معاون پژوهش فلانجا که در ردیف اول هم هستن حضور دارن
تیر آخر… فقط ۱۷ نفر از رتبه های اول تقدیر میشوند… بگذریم از موضوعاتی که زیبا نبود اعلام شوند بطور پایاننامه پرسشنامه روابط جنسی!!! و از مابقی بگذریم… برخی عناوین خود متن عنوان ده صفحه بود و منکه دهانم باز بود از انتخاب آنها… از همه بدتر اینکه فقط یک خانم در بین ۱۷ نفر… و بدتر نحوه اعلام… در دلم گفتم کاش کمی تاسی به مقام معظم رهبری مدظله العالی میشد که چگونه ارزش زنان را بالا بردند و گفتند برای عملیات وعده صادق از همسران شما تشکر میکنم اما در حوزه علمیه نفر آخر برای تقدیر یک نفر خانم بود… کاش مقدم بودن خانمها….
از بیرون رفتن از سالن نگویم، بهتر است…
با مقایسه جشنواره دو سال پیش که در آن سال در بخش کتاب رتبه آوردم و جشنواره امسال که در مقاله، یک درس بزرگ گرفتم:
اگر نظم در امور داشته باشیم برنامهها بسیار عالی پیش میرود…
مامان دیشب بهم گفت: بهم گفته یکم آبهویج بخور، هر چی تلاش کردم زبونم نچرخید به کسی بگم بخره، حالا هر کدوم یه جور ادا میان، اون همه قم پر میکنه، اون میگه کلاست رفته بالا….
توی دلم میگم خوب بجای پیشنهاد، براش میخریدی آدم حسابی….
بعد از کلی سروصدا با دخترک، بالاخره اون پیروز مثل همیشه، ما مغلوب به سمت پیکنیک خانوم… شیشه آب هویج برداشتم، مامان مامان اینو بگیر، زود بپوش تا بریم. نه نه من نمیام خودتون برید، حالا من یه چیزی گفتم، چند خریدی؟
با کلی اصرار راهی شدیم به سوی باغ گل رفیق صمیمی بابا…
اصلن گل چیدن یک صفایی داره، مش یوسف میخنده خوش اومدید و بعدش خانومش دم در میاد، با لهجه شیرین کاشی، داخل میرویم. طبق روال مامان بسته سوهان را روی ورودی در اتاق میذاره.
مش یوسف میگه گل میخوای بچینی دخترم، برق چشمام کل منطقه رو فرامیگیره، ته باغ را نشان میده، بال درمیارم….
به پدر دخترک نگاه میکنم میگم چاقو یا قیچی نداری، میگه دیگه چی میخوای… بذار برم از مش یوسف بگیرم، میگم نه نه زشته…
به هر زحمتی بود گلهای انتخابی با خارهای فراوان میچینم…. پدر دخترک میاد یه شاخه گل بچینه میگه اوه چه شکلی اینا رو جدا میکنه بابا کلی تیغ داره….
ناخواسته صدای درونم بلند میشود و میگویم وقتی برایت مهم باشد خارها برایت اهمیت ندارن و تمام تلاشت را میکنی… زندگی نیز همین است رسیدن به هدف، سختیها و خارها را هموار میکند