دو مرغ عشق دوران نوجوانی پس از کش و قوسهای فراوان بالاخره بهم رسیده بودند و الان ده تا پانزده سال از آن لحظه معراجی میگذرد و از قضای روزگار سه سالی هست که همسایه کوچه مادری من شدند و از قضای بخت و اقبال، یکسال هست دیوار به دیوار ما شدند… طبق روال آقا از صبح تا شب در منزل بیکار و ساعت ۱۲ شب (مدیونید فکر کنید خانم یک دقیقه زودتر از مغازه تشریف بیاورند) با ماشین شاسی بلند ارث پدری خانوم به دنبالش میرود و لحظهشماری ما… تا دقایقی دیگر جنگ جهانی بینهایتم با دعوا دو مرغ عشق و کتک خوردن فرزند حاصل از ازدواج آغاز میشود. روال هر شب هست فریادها اگر نشنویم دپرس میشویم، چند روزی مسافرت بودند واقعا ساعت ۱۲و ۲۰ دقیقه گمشده داشتیم…..
امشب یک جمله عرفانی جدید یاد گرفتیم: زنها دندان پوسیدهاند نه، میشود باهاشون بود از درد پدرت درمیاد و نه، میشود کشیدشان چون جایش خالی میشود… زن فریاد زد با من بودی!!! مرد گفت من غلط کنم به تو چیزی بگویم با جنس زن بودم🤔
زن گفت: مادرت و خواهرات هم جنس زنن و استارت جنگ…
پدر دخترک گفت چه جملهی عرفانی و ضخیمالهضمی …
گفتم: نه… خیلی کهنهفکر هست.
گفت: چرا!!!
گفتم: دندان پوسیده و قدرت ایمپلنت…
و من به دعواهای کوتاه و شل و وارفته و آبکی خودمان خندیدم که ۵ دقیقه بعد تمام میشود و تهش به چرت و پرت میکشید دعوا باید ضخیمالهضم باشد
پیامک اول قبل از عید، برگزیده گرامی اطلاعات… ارسال کنید
پیامک دوم بعد از عید، برگزیده گرامی عکس ارسال کنید
پیامک سوم… برگزیده گرامی دعوتید جهت تقدیر به اختتامیه
پیامک چهارم … همان قبلی
پیامک پنجم…. یاداوری همان قبلی
پس از اصرارهای فراوان پیامکی، با پافشاری و مرخصی گرفتن پدر دخترک، راهی اختتامیه در حوزه برادران شدیم…
همان اول کار بینظمی موج میزد… غر زدنم شروع شد بیا برگردیم همه حاج اقان… ولی فایده نداشت…
تیر اول را خوردم… برگه حضور و غیاب برگزیدگان… حالا اسم بگید ولی خانمها را نگفتن حضور و غیاب کنیم…
تیر دوم … آقایون محترم که حوزوی بعید میدانستم حتی یک راه برای عبور خانمها نگذاشتند و باید بقول گفتنی خودتو بکشی و عنر عنر از جلوی حاج اقاها رد بشوی….
تیر سوم… مجری حتی یکبار نامی از مدعوین خاص خانمها نامی نبرد که معاون پژوهش فلانجا که در ردیف اول هم هستن حضور دارن
تیر آخر… فقط ۱۷ نفر از رتبه های اول تقدیر میشوند… بگذریم از موضوعاتی که زیبا نبود اعلام شوند بطور پایاننامه پرسشنامه روابط جنسی!!! و از مابقی بگذریم… برخی عناوین خود متن عنوان ده صفحه بود و منکه دهانم باز بود از انتخاب آنها… از همه بدتر اینکه فقط یک خانم در بین ۱۷ نفر… و بدتر نحوه اعلام… در دلم گفتم کاش کمی تاسی به مقام معظم رهبری مدظله العالی میشد که چگونه ارزش زنان را بالا بردند و گفتند برای عملیات وعده صادق از همسران شما تشکر میکنم اما در حوزه علمیه نفر آخر برای تقدیر یک نفر خانم بود… کاش مقدم بودن خانمها….
از بیرون رفتن از سالن نگویم، بهتر است…
با مقایسه جشنواره دو سال پیش که در آن سال در بخش کتاب رتبه آوردم و جشنواره امسال که در مقاله، یک درس بزرگ گرفتم:
اگر نظم در امور داشته باشیم برنامهها بسیار عالی پیش میرود…
صبح ساعت ۷ دست در دست مامان راهی مدرسه شدم ولی گفتن دخترونه نوبتش ظهر هست ساعت ۱۲.
ولی…
ظهر که رفتیم گفتن ساعت ۱۰ بوده و تقسیم کلاسها شدن، همه التماس میکردن کلاس خانم … دخترمون نباشه، منم مبهوت بچههایی که گریه میکردن برام تعجب داشت خوب مگه مدرسه گریه داره… معلوم شد شاگرد خانم بداخلاق خطکش بدست نیستم و برعکس معلم خیلی مهربانی هست ولی چشم و دلم پیش خانم بداخلاق بود تا اینکه دو ماه آخر معلممون بخاطر عمل حنجره نیومد و من شدم شاگرد خانم بداخلاق…. برخلاف حرف همه حس کردم خیلیم خوبه… و هر سال باید کادو میخریدم براش حتی یک شاخه گل و همه متعجب بود
۱۴ سال گذشت برای طرح روش تدریس، رفتم مدرسه ابتدایی و با یک دسته گل بزرگ وارد مدرسه شدم تا گفتم خانم فلانی… همه معلمها تعجب کردن بجز چند معلم قدیمی… پنج سالی بود که دیدنش نرفته بودم، تا منو دید بغلم کرد و اشک ذوق ریخت وقتی گفتم اومدم باز شاگردتون بشم… قرار شد هفتهای دو روز برای کارورزی کلاس خودش برم و این اوج خوشحالی من…
زنگ تفریح تمام شد مربی بهداشت، خانومی ریز و میزه با صدای نازکش گفت: خانم… خیلی بداخلاقه دفعه اول اینطوری دیدمش نسبتی باهم دارید… خیلی محکم گفتم اره مگه متوجه نشدی… خندید گفت پس الکی نبود بغلت کرد با اون اخلاقش… گفتم اره دانش آموزش بودم ولی از شانس بدم این سعادت فقط دو ماه نصیبم شد چشماش گرد زد بیرون….
کارورزی میرفتم تا اینکه وقت حج شد و بنا شد من جایگزین معلمم باشم… و رضایت خانم بداخلاق سبب شد سال بعد جایگزین یکی از معلمها بشم که زایمان کرده بود….
روز آخر به مربی بهداشت گفتم: همیشه معلمهای به ظاهر بداخلاق باعثرشد ما میشن، یادمون باشه هیچوقت برچسب به کسی نزنیم که یک روزی بهمون برچسب میزنند…
امروز به یاد تمام زحمات معلم عزیزم، چند شاخه گل محمدی شدم بر مزارش که هیچکس اوی واقعی را نشناخت
سر خاک باباجونه و ننه خانوم نشسته بودم، یک پیرمرد و پیرزن داشتند رد میشدند پیرمرد به پیرزن گفت همش تخصیر توئه من شکم آوردم، صددفعه گفتم اینقه شفته به خیک من نبند… یکدفعه پوقی زدم زیر خنده، پدر دخترک گفت خجالت بکش مردم سر خاک امواتشان گریه میکنن و تو نیشت بازه…
سرک کشیدم در خاطرات کودکی…
باباجونه جلوی چشای همه شلوارشو درآورد البته ناگفته نماند، مردای قدیم همیشه بیرجامه زیر شلوار میپوشیدند و پاچهها رو میچرخاندند تا توی جوراب جا بشه، البته جورابهاشون مثل جورابهای جوانهای سوسول امروزی کف پایی نبود. بگذریم پنج دقیقه نگذشته بود پاشو از خونه بیرون گذاشته بود که صحنهای خلق شد که نهایت با سرنوشت و آیندهام گره خورد…
باباجونه، دکمه شلوار را با ابهت بالا اورد گفت زن اگه وسط بازار میافتاد چی میشد؟ ننه خانم خیلی ریلکس گفت: هیچی نمیشد زیرشلواری پات بود، گفت اگه همونموقع کش اونم پاره میشد… داشتم کره دوغی که بدم میومد را با ولع تمام با عسل میخوردم واقعا خوشمزه بود، گور بابای چاق شدن، چربی خون … باباجونه گفت: زن محکم بهش بند کن… خندم گرفته بود به زور نون و کره قورتش دادم… نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد گفت بخند بخند دختر، وقتی دکمه افتاد، شلوارم اومه پایین و اتفاقی همون روز زیرشلوار نپوشیده بودم، بعد همه جا اسمم پیچید بدبخت خواستگارها هر کی بیاد میگه این نوه فلانیه، بعد دبه ترشی خریدم حال هی بخند… شلوار رو گرفت و زن محکم محکم بندش کردی؟
عمه خانوم همونموقع از دسشویی یا همان دست آب خودش اومد بیرون، گفت هر چیه زیاد سفت نگیر، بقول قدیمیا هر چی سخت بگیری باید راحت از دستش بدی…
ناخوداگاه نیشم دوباره باز شد…
یکدفعه گفت خوب دیگه، خدابیامرز یه چیزی گفته، حالا تو قصه حسین کرد شبستری ازش کردی…
واقعا راسته فقط خاطرات میمونه. همون لحظه زن و مردی جوان با شلوار پاره و موهای افشون رد شدند، گفتم: ای عجب، حجب و حیا قدیمیا کجا و شلوارای پاره حالا کجا! کاش حواسمون به خاطرهای که قراره از خودمون بذاریم باشه…
مامان دیشب بهم گفت: بهم گفته یکم آبهویج بخور، هر چی تلاش کردم زبونم نچرخید به کسی بگم بخره، حالا هر کدوم یه جور ادا میان، اون همه قم پر میکنه، اون میگه کلاست رفته بالا….
توی دلم میگم خوب بجای پیشنهاد، براش میخریدی آدم حسابی….
بعد از کلی سروصدا با دخترک، بالاخره اون پیروز مثل همیشه، ما مغلوب به سمت پیکنیک خانوم… شیشه آب هویج برداشتم، مامان مامان اینو بگیر، زود بپوش تا بریم. نه نه من نمیام خودتون برید، حالا من یه چیزی گفتم، چند خریدی؟
با کلی اصرار راهی شدیم به سوی باغ گل رفیق صمیمی بابا…
اصلن گل چیدن یک صفایی داره، مش یوسف میخنده خوش اومدید و بعدش خانومش دم در میاد، با لهجه شیرین کاشی، داخل میرویم. طبق روال مامان بسته سوهان را روی ورودی در اتاق میذاره.
مش یوسف میگه گل میخوای بچینی دخترم، برق چشمام کل منطقه رو فرامیگیره، ته باغ را نشان میده، بال درمیارم….
به پدر دخترک نگاه میکنم میگم چاقو یا قیچی نداری، میگه دیگه چی میخوای… بذار برم از مش یوسف بگیرم، میگم نه نه زشته…
به هر زحمتی بود گلهای انتخابی با خارهای فراوان میچینم…. پدر دخترک میاد یه شاخه گل بچینه میگه اوه چه شکلی اینا رو جدا میکنه بابا کلی تیغ داره….
ناخواسته صدای درونم بلند میشود و میگویم وقتی برایت مهم باشد خارها برایت اهمیت ندارن و تمام تلاشت را میکنی… زندگی نیز همین است رسیدن به هدف، سختیها و خارها را هموار میکند