در غار تنهایی خود به معبود خود پناه برده بود…
برادری از جنس نور و پاکی به نزدش آمد…
در سکوت فرورفت…
او را فراخواند به سوی خوانش…
خوانشی از جنس جاودانگی…
خوانشی از جنس رشد و تعالی…
اقرا باسم ربک الذی خلق….
خواند محبوب و محمود معبود…
دیروز صبح به یاد مطلبی افتادم که دوازده سال پیش در موردش تحقیق کردم دقیقا در کتابخانه دانشگاه علوم حدیث قم بود. آن زمان را کامل در یاد دارم. مسیر طولانی را پیاده رفتم.
آن روزها، به اصرار مادرم، پدرم زمین ارثیه پدرزنش را سبز سبز کرده بود و نمایی خاص به خیابان داده بود. از بین سبزه ها و درختان انار گذاشتم… کنار درخت مورد علاقه ام، آن درخت انار سیاه ایستادم و کمی قربان صدقه اش رفتم و به مسیر خود ادامه دادم و بجای مسیر خیابان از آنجا رفتم…
موضوع تحقیقم عذاب قیامت بود… لایه پوست در عذاب می ریزد و مجدد روییده میشود و دوباره …
“ان الذین کفروا بـایـتنا سوف نصلیهم نارا کلما نضجت جلودهم بدلنـهم جلودا غیرها لیذوقوا العذاب”
در همین تصورات بودم و خودم را در آن جایگاه تصور میکردم…
گوشی زنگ خورد و همراه پدر دخترک به سمت مطب اقای دکتر چشم سبز خودم رفتم (رفع شبهه: دکتر پسرک چشم سبز خودم، محرم هست) بدترین و عذاب آورترین مرحله دندان… درمان ریشه… یا حضرت عباس گویان وارد مطب شدم.
منشی خنده کنان بشینید گفت و رفت به دنبال دستیاری خودش…
پدر دخترک، تعجب بیماران را برانگیخت. درب جاشکلاتی روی میز وسط سالن را باز کرد و سه چهار تا آبنبات از ان آبنبات ریز که در کاغذ رنگی باندپیچی شدند برداشت…
همراهی که بنا بود هوادار من باشد…
ابنبات ها که تمام شد به خوابی عمیق در صندلی رفت…
نوبتم شد… ساعت ۱۲.۳۰ ظهر … خدا را شکر نمازم را خواندم…چون ماجرای طولانی داشت و تا ساعت ۱۵ طول کشید…
چشم خوشگلم گفت چته… گفتم معلوم نیست استرس دارم… منشی لطف همیشگی را شامل حالم، پنجره را باز، پرده ها را کنار زد… صدای باران و سوز سرما
آمپول بی حس کننده را زد و در رفتم از اتاق…
یک ربع طول کشید منشی صدام زد… رفتم و اشهد را گفتم و دراز روی صندلی شدم…
دهانم باز نمیشد اینم از عواقب دهان کوچک…
چشمهایم را بستم و فقط گوش به فرمانش بودم…
بالاخره گفت میرویم سراغ کانال چهارم…. صدای بیمار بعدی را شنیدم چرا نوبتم نمیشود… مگر چقدر طول کشیده را در ذهنم گفتم… پسرک چشم خوشگلم دست به آتش شد…
اخرش حالت تهوع داشتم میگرفتم…
مریض بعدی را صدا زد که بیهوشی بزند… از آن به خیال خودش باکلاسا بود… هی از عمل فک و دهان و… گفت…
چشم سبز زیرک من نفرستادش بیرون… اومد بالای سرم… باز کن دهانت را… و خانم به ظاهر قشنگ گفت زیر لب: با چادر زیردست دکتر مرد عیب نداره و مسخره کرد و خندید…
چشم سبز من، که بهش برخورد… ولی هیچی نگفت…
فقط موتورش روشن شد: عزیزم فدات بشم دهنت رو بازتر کن… قربونت برم ببخشید اذیت میشی الهی بمیرم… و خانم قرتی فکر کرد جناب دکتر بله…
یهو گفت دکترجون… که چشم سبز شروع کرد به برجک زدن، خانم لطفا حریم نگه دارید آقای دکتر نه دکتر جون…
بد حالش گرفته شد… کارم تموم شد سریع خواستم بیام بیرون، دستمو گرفت و گفت صبر کن عزیزدلم الان میری…و بعدم گفت این خانم کارشون تموم بشه، بیمار آخر هست صبر کنید منم باهاتون میام.. یه قرص مسکن بخور و شوهرتم بیدار کن
...و حالا من بعد از یک روز هنوز از درد در خودم میپیچم و ژلوفن اثر کمی دارد و به فکرم درد روز قیامت را چطور تحمل کنم و پناه به خدا میبرم… من ضعیف و ناتوانم….
پ.ن: در هر لباسی به تهذیب نفس کوشا بمان
امشب که برف زمین را سفیدپوش کرد به دوران کودکیم قل خوردم. برخلاف الان که همه میگویند قم برف نمیآید، در دوران کودکی برف زیادی شامل حالمان میشد…
مراسم ویژه برف برگزار میکردیم… کوچکترین فرد خانه بودم و متهم… دم غروب میرفتم از عمو چیپس میخریدم و میعادگاه چیپس و ماست….
ساعت ۹ شب میشد… میرفتیم حیاط، جیغ مامان و همراهی بابا در شیره برف… بعد از آدم برفی و تونل برف توی حیاط… کاسه پر از برف میکردیم و شیره و برف میخوردیم…
بی برو برگشت، هوای ابری غذا آش بود…
کوفته خاله جون…
لبو دستپخت عمه جون و فریادها از حیاط کناری، که داداش بچهها سرما میخورن
و الان من….
بابای برف بازی نیست…
مغازه عمو بعد از رفتنش… به آثار باستانی قم تبدیل شد…
حیاط کناری دو سال هست که روز و شب یک مهتابی روشن و جیغ های عمه و لااله الا الله شوهرعمه نیست…
بجای آش پختن، سطلی آش هم از مامان …
ظرف کوفته خاله جون…
چیپس و ماست میخریم
و از ترس مریض شدن دخترک، به دیدن از پشت پنجره ماشین و خونه قناعت میکنیم…
پیامک به خواهرها و برادرها که پاشید برف بازی کنید و استیکر زبون…
آدم برفی هم در سطل برف ساخته میشود ولی خیلی خجالتی هست و…
یکی از بزرگانی که علاقه خاصی بهشون دارم و نور خاصی در چهره شون هست آیتالله جنتی هست خدا حفظشون کنه… بی ریا… ساده… مرد انقلابی… قسمت شده چند باری خدمتشون رسیده بودم… امروز از قضا دیدمشون و خرسند از این بزرگمرد خمیده انقلاب…
یاد وقتی افتادم که دخترک را دید و گفت به به مادر شدی… و این به به … چقدر شیرین بود… این به به یعنی تمام وظایفم یک طرف، تربیت و پرورش نسل انقلابی یک طرف…
نمیدانم چقدر در مورد این شخصیت بزرگوار اطلاعات دارید ولی باید یکم ریزبین باشید کسی که نقل طنزها شده بی دلیل انتخابش نکردن ولی کور خوندن ما مردان بزرگانم را به طنز نالایقان نمیفروشیم…
و اما ماجرا…
محمد حسین جنتی فرزند آیت الله جنتی از نمونه هایی بود که در اوایل انقلاب در جریان یک درگیری کشته شد. آیت الله جنتی نذر کرده بوده که اگر پسرش حسین جنتی که فراری است و روند انقلاب را قبول ندارد دستگیر یا اعدام شود 40 روز روزه شکر بگیرد.او قبل از انقلاب به دلیل ارتباطش با سازمان مجاهدین خلق دستگیر و محکوم به حبس ابد شد. در آبان سال 57 از زندان آزاد شد و پس از اعلام جنگ مسلحانه مجاهدین خلق علیه جمهوری اسلامی به حمایت از سازمان مجاهدین خلق برخاست و فعالیت خود را شدت بخشید. مدتی به همراه همسرش به زندگی مخفی روی آورد. در پاییز 1360 خانه او به محاصره در آمد، پس از درگیری، حسین خود را از پنجره ساختمان به پائین پرت کرد تا فرار کند، اما کشته شد. همسر وی که برای خرید بیرون رفته بود، هنگام بازگشت به وضعیت محل مشکوک شده و از آنجا میگریزد…
بی شک امثال آیت الله جنتی، مردان بی مثال این انقلابند…
قابل توجه آنان که انقلاب را به فساد کشیده، میدانند، ایمان دارم اگر انقلاب به فساد کشیده شده بود مردان انقلاب ساکت نبودند مردانی که جگرگوشه فاسد خود را محکوم کردند…
انقلاب زیبای اسلامی من، ۴۴ ساله شدنت مبارک و شکر از رزق امروز ما….