مثل همیشه تریپ روشنفکری برداشت. هر چند این مدت خستهام ولی اگر جواب روغنفکریهایش را ندهم در کنار خستگی، وجدان درد هم میگیرم.
گفت از اول شما عادت به لعنت کردید و هنوز هم همان راه کهنه و پوسیده را میروید، از کجا معلوم شاید یکجا حق با سپاه روبروی امام بوده، و الان هم شاید جاهایی حق کسانی باشد که شما دشمن خیالی فرض کردهاید شاید اگر گوش دهیم، شرایطمان خیلی بهتر شود.
دستم را کنترل کردم تا تیک دست بیقرار نصیبش نشود…
گفتم تو نباید بگویی امام!
دلي که نسبت به دشمنان اهلبيت خشم خودش را شکل نداده، هنوز دل نشده، و هنوز زنده نشده و آن خشم با تکرار لعنتها احيا ميشود. در زیارت عاشورا امده است، لعنتها را صد بار تکرار کنيد تا قلب در آن رابطه استحکام لازم را پيدا کند و چون يک نوع عبادت محسوب ميشود و در عبادت، انسان بايد قلب خود را در صحنه بياورد تا آن قلب جهت بگيرد. بايد قلب در صحنه باشد، به عبارت ديگر بايد خود را خرج کنید.
فکرش را هم نمیکردم که به این سرعت ارزیابی ایدهها تمام شود. دو ایده از سه ایده من، رتبه آوردند، رتبه دوم و ششم…. من ماندم که ذوق کنم یا فریفته متاع دنیایی نشوم…. دروغ چرا!!! خر کیف شدم….
اما….
جایزه ده رتبه اول، شرکت در دورهای سه روزه در تهران… دوره آموزشی و عملگرا… از آن دورههایی که عاشقش بودم ولی سه روز وسط هفته، اصرار مسئول بر اینکه حتما حضور پیدا کنم…
پدر دخترک گفت، عالیه، خوابگاه که داره. دخترک هم پیش مامانت، منم سه روز به همکارام سرمیزنم صفاسیتی…
روز بعد از من اصرار و رییس عدم قبول مرخصی… دلم شکست… بدجور صدای خورد شدنش را شنیدم… باز خودم را بخاطر کاری که منو از همه چیز دور کرد لعنت کردم… مطمئنم به همین زودیا استعفا خواهم داد… شاید خیلی زود…
پدر دخترک گفت، مگه نگفتی برای چی!
گفتم: نه نگفتم چون فکر میکنند کلاس میگذارم…
دوره رفتن تمام شد و دوباره حسرتی بر دل….
عکسهای دوره را دیدم اشکی ریخته شد و تمام….
و اما…
امروز تماس از مسئول دوره، هر چند خیلی از عدم حضورتان ناراحت و دلخور هستیم ولی جناب آقای دکتر… از ایده شما خوششان آمده است و شماره شما را جهت هماهنگی دریافت کردند…
خدایا باز مثل همیشه…
کاروان کاملا از رفتن به کوفه منع شد، تا منزلگاه پایانی یعنی نینوا فاصلهای نداریم.
در منزلگاه «قصر بنی مقاتل» توقف کوتاهی داشتیم. این کاروانسرا را به آن جهت مقاتل نام نهاده بودند که ساختمان و بنای موجود در آن مکان متعلق به «مقاتل بن حسان بن ثعلبه» بود و پس از آن به واسطه عبور امام از این مکان در میان شیعیان قداست یافته است.
********
امام حسین (ع) با دیدن خیمه برافراشتهای از صاحب خیمه سوال فرمود، گفتند متعلق به «عبیدالله بن حر جعفی» است. عبیدالله از اشراف کوفه بود که به جنگاوری شهره بود. با خبردار شدن از حرکت امام به سمت کوفه و اطلاع از قصد قیام امام، از کوفه بیرون آمد و در میانه راه و در قصر بنی مقاتل با کاروان امام مواجه شد. امام «حجاج بن مسروق» را به خیمه او فرستاد تا برای یاری امام به کاروان بپیوندد، اما او در پاسخ فرستاده امام اعلام کرد که تمایلی به دیدار و مواجهه با امام ندارد.
حضرت خود برخاست و به خیمه او رفت و بعد از سپاس خدا فرمود: «ای مرد در گذشته خطا بسیار کردی و خداوند تو را به اعمالت مؤاخذه میکند، آیا نمیخواهی سوی او بازگردی و مرا یاری کنی تا جد من روز قیامت، نزد خدا شفیع تو باشد؟
عبیدالله در پاسخ گفت: یابن رسول الله! اگر به یاری تو آیم، همان اول کار پیش روی تو کشته میشوم و نفس من به مرگ راضی نیست، ولی این اسب مرا بگیر؛ به خدا قسم تاکنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته مگر این که به هدف خود رسیده و هیچکسی در طلب من نیامده، مگر این که از او سبقت گرفته و نجات یافتهام.
امام از او روی برگرداند و فرمود: نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو، اما از اینجا بگریز و برو! نه با ما باش و نه بر ما! زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم میاندازد و هلاک میشود. آنگاه امام به خیمه خود بازگشت.
اما در همین اثنا «انس بن حارث کاهلی» که او نیز مانند عبیدالله برای فرار از حضور در قیام امام حسین (ع) از کوفه خارج شده بود، گفتگوی امام حسین(ع) با عبیدالله بن حر را شنید و پس از آن نزد امام آمد و گفت: «به خدا سوگند از کوفه خارج نشدم جز به این سبب که همانند عبیدالله بن حر، جنگیدن در کنار تو را ناخوش داشتم، ولی خداوند یاری تو را در دلم انداخت و به همراهی با تو برانگیخت.»
در همین منزلگاه بود که «عمرو بن قیس مشرقی» به همراه پسر عموی خود به خدمت امام آمد و سؤالی از آن حضرت نمود. امام پرسید: آیا برای یاری من آمدهاید؟ گفت: خیر زیرا من مردی عیالوار هستم و از طرفی مالالتجاره زیادی از مردم نزد من است، نمیدانم سرنوشت این کار به کجا میرسد و صلاح نیست که مال و امانت مردم در دست من ضایع شود! پسر عموی او هم شبیه همین حرفها را تکرار کرد! حضرت فرمود: بروید و اینجا نمانید و فریاد مرا نشنوید، زیرا هر که فریاد مرا بشنود و یاریام نکند، بر خدای عز و جل حق است که او را در آتش سرنگون کند
امروز دوشنبه ۲۸ ذی الحجه است. سفر به نقاط حساس رسید. به منزلگاهی که هموار و بی گیاه و وسیع و فراخ بود، رسیدیم که به همین سبب به آن بیضه می گفتند. گرمای هوا شدید است و چشمه آب گوارا ما را به سمت میکشد. دستهای خود را در آب فرو میبرم، تا نزدیکی لبهایم میبرم تا بنوشم که جان و دلم به سمت صدایی خوش پرواز میکند.
*******
کاروان امام علیه السلام به بیضه رسید. همه گوش به خطبه امام دادهاند. خطبه عمیق و مشهور و پرمحتوا است. ابا عبدالله الحسین علیهالسلام از زبان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، نقل کرد که هر کس سلطان ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام کرده و پیمان خدا را شکسته و با قانون و سنت پیامبر می ستیزد و با چنین کسی به رفتار و گفتار درنیاویزد بر خداوند است که این خاموش ستم پذیر را با ستمگر در جهنم قرار دهد.
در بخش بعدی خطبه به بیدادگری بنی امیه و فرستادن نامه های اهل کوفه اشاره دارد. امام در این خطبه خود را اسوه معرفی می کند و به سرزنش پیمان شکنان کوفه می پردازد و سرانجام این پیمان شکنی را ترسیم می کند.
چشم به سمت دیگر میچرخانم بعضی از ابتدا هر چند آگاه نیستند، بنایشان بر هدایت است، این خطبه را نه تنها یاران امام که هزار تن همراهان حر بن یزید ریاحی گوش دادند.
******
پس از استراحتی کوتاه، کاروانمان به حرکت خود ادامه داد. نقطه نقطه این مسیر حرف برای گوش شنوا دارد و به خود میبالد که چه کسانی از آن عبور کردهاند. نزدیکی غروب به عذیب الهجانات رسیدیم. چشمانم برقی زد آشنا دیدم! زمین سرسبز و خوش آب و هوا، برکه و چاه و چندین خانه در این محل است. دارای قصر، مسجد و پاسگاهی که محل نگهبانی برای ایرانیان است و برق چشمانم از دیدن ایرانیان است.
********
امام در این محل از یاران پرسیدند: در میان شما کسی هست که سمت جاده را بداند؟ هر کس راهی را نشان داد که ناگهان 7 سوار پیدا شدند که راهنمایی آنان را شترسواری به نام طرماح به عهده داشت، نام این 7 نفر عبارت بود از: عمروبن خالد صیداوی، مجمع بن عبدالله العائذی، پسر مجمع بن عبدالله، جنادة بن حارث سلمان، سعد غلام عمرو بن خالد، واضح غلام ترک، غلام حارث. این عده برای یاری ابا عبدالله از کوفه آمده بودند.
طرماح آذوقه و خواربار به مکه می برد تا به خویشاوندانش برساند. او پیشاپیش قافله، شعر می خواند که گواه شوق دیدار امام است. طرماح اجازه گرفت آذوقه را برساند و بازگردد اما زمانی بازگشت که دیر شده بود و تمامی خوشحالی امروزش با غم جایگزین شد، در همین منزل خبر شهادت امام را شنید. او اهل کوفه را رشوت زدگان دل باخته دنیا معرفی کرد.
پیشنهاد طرماح این بود که امام به کوهستان سلمی و اجاء برود تا به او نیرو برساند اما امام نپذیرفت. حر می خواست مانع پیوستن این عده به لشکر امام شود که امام فرمود اگر مانع شوی عهد ما شکسته خواهد شد (جنگ شروع می شود) و حر آرام شد.
بله برای آزاده شدن، باید مسیرت آهسته آهسته تغییر مییافت. تو انتخاب شده بودی….
از روزی که همراه کاروان حرکت کردیم. هیچ منزلگاهی بدون اتفاق نبوده است و با روح و روان عجین شده است. به منزلگاه جدید رسیدیم ولی بدون توقف ادامه دادیم. مناره ای از شاخ شکاری های صحرایی و سم های آنان در این محل بود که ملکشاه سلجوقی آن را ساخته. این منزل بعد از قرعاء (زمین کم گیاه) است و از نظر پوشش گیاهی، کم گیاه است از همراهم میپرسم اینجا نامش چیست؟
با لبخند همیشگی میگوید: واقصه؛ گنگ نگاهش میکنم. اجازه سوال نداد. ادامه داد: معنایش شکستگی گردن و نیز پوشال و ریزه های چوب است. چشمانم را بستم و همراه کاروان شدم. که اتفاقات بعد از این منزلگاه به نقطه بحرانی رسید.
****
با کاروان در روز بیست و ششم ذیالحجه وارد منزلگاه واقصه شدیم و با سرعت از آن گذشتیم. فاصله منزلگاه واقصه تا کوفه سه روز راه است. این منزلگاه دو میل یعنی حدود چهارصد کیلومتر با شراف فاصله دارد.
احتیاطهای لازم در منطقه واقصه بیشتر از قبل است، چون اخباری رسیده که نیروهای عبیدالله و جاسوسان و گشتیها در این منطقه هستند. امام حسین (ع) توصیه کردند که آبها را نگهداری کنیم که تشنگانی در راهاند.
به دستور امام سریع شروع به حرکت به سمت ارتفاعات شراف کردیم.
نیمروزی در منزلگاه شراف درنگ کردیم. این منطقه دو منزل تا کوفه فاصله دارد و سه چاه بزرگ دارد.
حادثهای بزرگ در راه بود. کم کم صدای پای اسبان شنیدیم، خستگی و تشنگی از صدای پایشان مشخص بود. صدا آمد که حُر با هزار نفر همراه تشنه و خسته به شراف رسیدند. امام فرمان داد آنها را سراب کنید. نگاهی به اطراف کردم. با حجاج بن مسروق جعفی مشغول صحبت در خصوص وادی اشراف بودم گفت مردی به نام شراف در اینجا چشمه ای کند و آب های خوش گوار را در برکه ای جمع کرد و بخاطر همین، اینجا را شراف نامید. زمان نماز ظهر بود حجاجبنمسروقجعفی برخاست و اذان گفت. امام سوم شیعیان با عبا و نعلینی بیرون آمد تا نماز بگزارد و به حُر گفت: من بنا به دعوت مردم کوفه و این نامهها آمدهام. تو با یارانت نماز میگزاری؟
حُر گفت:با شما نماز میخوانم. پس از نماز هر یک به خیمه خویش رفتند. پس از نماز عصر امام حسین (ع) خطبه خواند و به نامهها اشاره کرد. حُر گفت:من از نامهها بیخبرم، اما مأمورم از شما جدا نشوم تا شما را به نزد عبیدالله ببرم. امام سوم شیعیان فرمود: مرگ از این کار به من نزدیکتر است. امام دستور حرکت داد، حُر مانع شد و امام حسین (ع) فرمود: مادرت سوگوارت شود!
حُر گفت من سر جنگ ندارم.
اما زهیربنالقین بسیار عصبانی شد و پیشنهاد جنگ داد. اما امام با آرامش همیشگیاش فرمود: ما آغازگر جنگ نخواهیم بود.
بنا شد به کوفه نرویم تا تکلیف مشخص شود و مسیر ما عوض شد. و حرکت کاروانمان به سمت وادیای به نام کربلا تغییر کرد.