استکانهای بلور رو از کمد درآوردم و توی وایکتس قلشون دادم ….
بعد از چند دقیقه دستکشها رو با اسکاچ شروع کردم به سابیدن ….
با خودم فکر میکردم وسایل شیشه ایی و شکستنی چقدر بیجنبه هستن و زود غباری که روشون میشینه رو نشون میدن!….
وسط شستن استکانها بودم که به ذهنم اومد ،
میگن دل آدمها هم مثل شیشه
نازک ، شکستنی ، روشن و شفافِ …
شیشه ایی ها و شکستنی ها خیلی زود به خودشون غبار میگیرن …
شیشه ایی ها و شکستنی ها مرتب نیاز به برق انداختن دارن …
مرتب یه شوینده ایی یه شیشه پاک کنی لازم دارن که تمییزشون کنه و جلاشون بندازه …
ذهنم رفت در این روایت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم:
قران تلاوت کنید تا این دل، غبارش، جِرمش و زنگارش برطرف بشه.
قرآن همون برّاق کنندهی دلِ!
نارنگی سبز رنگ که فریاد میزد ترشترین طعم را خواهد داشت، پوست میکندم، بویش تمام خانه را پر کرد، مامان صدایش بلند شد کسی که فشارش ۷ روی ۵ هست این نارنگی را میخورد، گوشهایم نشنید و فقط خندیدم من زن روزهای سختم…
داشتم مثل هر روز صبح کیف به پشت به مدرسه میرفتم و مسیر هر روزه که باید از جلوی نیروی انتظامی رد شوم و مهربانیهای لباس سبزها و خط اتو لباسهایشان. نارنگی به دست بخاطر تاکید مامان که نارنگی نبر بو داره در مدرسه نخوری کسی دلش بخواهد، باعث شد در مسیر نارنگی را پوست کنم تا بخورم و لی لی زنان، سلام نظامی دادم، یک پر نارنگی به سمت سرهنگی که آن زمان از نشانها سردرنمیآوردم، گرفتم. اول امتناع و بعد گرفت و یکدفعه چشمهایش بسته شد و گفت دختر این چیه چقدر ترش هست… خندیدم گفتم خوشمزه هست و شکلاتی از جیبش درآورد لبخندی زد و گفت فشارت میفتد… آن زمان نمیدانستم فشار کجا و چیه!
نمکدان را که روی نارنگی خالی کردم تا ترشی و شوری التیام شود، بشقاب از جلویم رفت و گفته شد حتما باید بمیری تا خیالت راحت شود…
من ماندم و کودکی و راحتی خوردن یک نارنگی ترش…
تا وقتی صحت و سلامتیم قدر بدانیم …
و در دلم زمزمه کردم:
مولی امیرالمؤمنین علیهالسلام: اَلصِّحةُ لایَعرِفُ قَدرَها الاّ المَرضی
اوج حقارت و ترس در لحظهای بود که سگ هار در حال دویدن از ترس بود برای رسیدن به پناهگاه؛ بله همان لحظه که غیورمردان حیدرگویان بودند…
اما مردان خدا، در راه خدا از شهادت ترسی ندارند و تنها به آغوش خدا پناهنده میشوند …
این است تفاوت شیعیان حیدر خیبرشکن با یهودیان در پشت درب خیبر….
اوضاع وخیم و معده درب و داغون که با هر سازی، رقصی به خود میدهد. میرقصد و عجیب میرقصاند.
همیشه زنداداش خدابیامرزم میگفت: بیخیال دو روز دنیا، سروجانم به فدای شکم.
کاسه عدسی جلویم قرار گرفت، اول گفتم نه، بعد گفتم آره، دوباره گفتم نه… قبل از هر اقدامی،دستانم دست جنباندند و برو تا من بیام…
نه نه من نباید بخورم، تو نخور ما میذاریم دهنت….
مبارزه با نفس بیفایده بود و کار از کار گذشته بود.
چایی نبات به دست شدم گفتم دیدید چه بلایی به سرم آوردید!
خندیدند و گفتند ما که ارادهای از خود نداریم و فقط دعوت کردیم و میخواستی به عقلت رجوع کنی نه به دستت…
و حالا من ماندم و ….
بابا هر موقع نخ تسبیحش پاره میشد میگفت یعنی یک گرهی باز میشود و حاجتی روا میشود….
تسبیح پاره شده، یکساعته درست و سرپا میشد ولی نمیدونم چرا یکی دو هفتهای طولش میداد…
میبست یک روز نخش محکم نیست و بازش میکرد…
دفعه بعد میگفت حاجی فلانی قراره یک دونه برام بیاره که همه حرمها رفته تا بازم قاطی دونههای تسبیح…
شب بعد میگفت یکی کم هست و باز میکرد و میشمرد و میگفت ا درست بود…
نهایتش وقتی گره میخورد که یک خبری بهش میرسید و میگفت دیدید گفتم الکی پاره نشد…
نخ تسبیحم سه ماه شد که پاره شده… بعد پاره شدناش مریض شدم… برخلاف همه اعضای خانواده که در مریضی فشارشان بالا میرود من مثل بابا فشارم پایین میآورد و از ۷ بالاتر نمیرود…
تخمه افتابگردون را جلوی عروس هلندی میگیرم جفتش از دستم میقاپد…
دخترک بخاطر مریضی اماننامه داده است و با مادرم مسجد میرود…
دونههای تسبیح را جلویم میگذارم… عروس هلندی به هوای غذایش جلویم میآید و میگویم نه این تسبیح منه…
جیغی میزند و میرود … دلم پیش بابا میرود سه ماه شد سر خاکش نرفته ام… سوار ماشین محل کار و خانه… دونههای تسبیح از این دست به ان دست میکنم و میگویم یعنی این مریضی کمرشکن حاجت است ولی حاجت چه کسی!!
گوشیام زنگ میخورد پدر دخترک است میگوید فردا میآیم برای داداشت که کارت بنزین بهمداد چی بیارم از شهرمان!
در دلم میگویم نمیخواهی بیشتر بمانی! بیشتر بمان…
دلم حوصله هیچکس را ندارد و فقط یک بابا میخواهد…
دوباره میگوید کجایی؟ کشک بیارم یا چیزی بخرم؟
میگویم نه نه ماست و دوغ محلی از خونهتون برایشان بیاور و بدون خداحافظی قطع میکنم….
دونههای تسبیح باز هم نخ نشدند…