طبق معمول برنامههای نمازجماعت، باز هم با یک برنامه مهیج مواجه شدیم… رکعت دوم از نماز مغرب، بچه مدام مامان مامان مامان، گشنمه گشنمه و ناگهان صدای شترق یک سیلی… این سیلی حس کردم از طرف ملکه جهنم بود به من که حواسم وسط نماز، کجاست! بدجور ترسیدم ناخودآگاه در بین ربنا آتنا…. گفتم خدایا غلط کردم، میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی، یکیه… الان وضعیت من بود…
وسط نماز و واعدنا بود، دخترک اومد جلوم با ادا و اصول خودش گفت مامان، بچادا هانگری (هانگری معادل انگلیسی گرسنه) دست در جیب جادویی مانتو که کم از یک مغازه نداشت کردم و یک مشت آجیل بهش دادم و رفتن باهم خوردند… نماز دوم بچادا و دخترک کنار من نماز میخوندن… پیرزنی که مادر همان مادر ملکه عذاب بود، گفت نگاه کن از تو کوچکتره، یه بچه داره ولی حواسش بود تو چی بچه چهارمت هست و فقط فکر میکنی سرت باید توی سجاده باشه… خیر سرت دیگران باعث نمازخونی بچه ات باید بشن….
مادر بودن یک مانتو جیبدار میخواد جیبی که خیلی بزرگ باشه تا بچهتون با قشنگی نمازخون بشه…نمازی که با طعم آجیل گرسنگی بچه رو ببره با طعم محبت خدا گرسنگی روحت رو میبره.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
مرد آرام، اصلا خانواده عجیب آرامی بودند. پسرش دو سال پیش بر اثر گرمازدگی زیاد و کرونا در موکبهای اربعین بقول پدرش، افتخار مرگ در موکب پیدا کرده بود و من هم اسمش را مرگ تاجرانه گذاشته بودم.
کم پیش میآمد با کسی حرف بزند تنها خانوادهای بودیم که قفل دهانش را شکسته بودیم… دلیلش جالب بود، همسایههای دیگر ماشینشان دقیقا جلوی در پارک میکنند و اعتراض میکنم طلبکارن ولی شما با فاصله پارک میکنید و شماره تماس میگذارید… راست میگفت طوری پارک میکردند که امکان عبور و مرور به داخل منزل به سختی مهیا میشد و خودش ماشینش را سر خیابان… و اینجا بود که من شرم میکردم من در حوزه… چون اکثریت همسایهها روحانی طلبهنما بودند….
به خیال خودش، جماعت برای علایم و قوانین احترام قائلند، علامت پارک ممنوع ولی…
اولین شهدای حمله اسرائیل که دو شهیدشان از قم بودند ان روز، روز تشییعشان بود، خیابان ما هم به لطف همجواری با گلزار شهدا، فوقالعاده شلوغ….
ماشینش را حیاط خانهاش پارک کرد و چمدان کوچکی…
گفتیم حاجی عزم سفر، خیلی باطمانینه گفت دیگر طاقت به خون کشیده شدن و نظارهگر بودن ندارم… متوجه نشدیم، گنگ نگاه کردیم… خودش از نگاهمان فهمید و گفت به یمن میرویم، اموال زیادی داریم تا اموال را وقف کمک به غزه کنیم…. شاید هم به سمت غزه… برای اولین بار بود که همسرش مرا محکم در آغوش گرفت…
شماره تماسش را داد… هنوز نیامده است… جمعه عکسی برایمان فرستاده است شمشیر بر کمر… عبا و عمامه و عکس شهید خدمت در کنارش با لباس سلحشوران یمنی….
همسایه صورتی متدینمان، دیشب وقتی دوستش گفت زیادی به درب منزل همسایهتان نچسباندی… گفت نه رفته بالا شهر خانه خریده فعلا گذاشته تا بعد بفروشه اصلا خودش از ابتدا اجازه داده بود همیشه میگفت بچسبانید به درب منزل…
دلم میخواست دارش بزنم و طناب دارش، عمامه خودش… آره همان کسی بود که روز شهادت رییس جمهور خدمت هم گفت یک گندی زده بوده که خدا تقاصش را گرفت و روز تشییع در خیابان عکسش را گرفته و مویه میزد تا برایش آب بیاورند … از دروغگوییش حالت تهوع میگرفتم…
صدای بوق ماشین، مرا به خود آورد و گفت باز مات زدی به درخت انجیر خانه شیخ یمنی!
درختی که چندین ماه هست آبی بجز باران به خود ندیده ولی مثل مروارید انجیر به آن است….
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
یکی یکی خواستگارهای پولدار و اسم و رسمدار رد شدند… همه متحیر بودند و پچپچها بلند شد مگر دلش کجا گیر هست!!
بالاخره خواستگار مایهداری که پولی چندان نداشت، آمد… سرشار از مایه ایمان و تقوا….
گونههایش گل انداخته بود هم او و هم او…
فقط یک بله بود و فرشیان در سکوت و تعجب و عرشیان در هلهله…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
درحال عبور از کنار قرارگاه فیلها بودم که متوجه شدم، تنها چیزی که جلوی فرار آنها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. به فیلها خیره نگاه میکردم و بسیار در تعجب بودم که چرا فیلها از قدرتشان برای پاره کردن آن طناب نحیف و فرار استفاده نمیکنند. پاره کردن آن طناب برای آنها کار آسانی بود، اما اثری از چنین تلاشی در آنها دیده نمیشد.
از یک مربی در همان نزدیکی دلیل فرار نکردن فیلها را جویا شدم. مربی در جواب گفت:
«وقتی فیلها خیلی جوان و کوچک هستند طنابی درست به همین اندازه به پای آنها میبندیم که برای نگهداشتن آنها در آن سن کافیست. به مرور که بزرگ میشوند به این باور عادت میکنند که توان فرار کردن ندارند. باورشان اینست که طناب هنوز میتواند آنها را نگه دارد، به همین دلیل هرگز برای پاره کردن آن تلاش نمیکنند.»
تنها دلیلی که نمیگذاشت فیلها برای پاره کردن طناب و رهایی تلاش کنند این بود که به مرور زمان به این باور عادت کرده بودند که فرار غیرممکن است.
دیدم ما انسانها هم خیلی وقتها همینطور هستیم، پس فقط باید یاد بگیریم: مهم نیست در زندگی تا چه اندازه با موانع روبهرو میشوید، همیشه با این باور مقابل آنها بایستید که غیرممکن وجود ندارد تا به چیزی که میخواهید برسید. مهمترین گام رسیدن به هدف اینست که به موفقیت ایمان داشته باشید.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
تعریف میکرد:
بچهای ۱۰-۱۲ ساله بودم، سفت دست مادرم را گرفته بودم و با بقیه فریاد میزدیم یا مرگ یا خمینی.
خبرهای تهران هم شنیدنی بود. طیب حاج رضایی سرکرده قمهکشهای تهران و به کله باد دار داشتن معروف بود و حالا شده بود سرکرده تظاهران، عجیب نبود امام در همه دلها رسوخ کرده بود. دانشجو و بارفروش و همه و همه میگفتن خمینی را آزاد کنید.
میگفت اونها که حر شدن حر را باور نداشتن طیب براشون یک نمونه بود.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ