اﻧﺴﺎن ﺑﺰرﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﺣﻀـﺮت ﺻﺪﯾﻘﻪ ﻃﺎﻫﺮه ﻋﻠﯿﻬﺎ اﻟﺴﻼم ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ رﻓﺘﻪ اﺳﺖ تا ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎﻧﯽ اﻋﺘﺮاض ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻫـﺪ ﺗـﺪاوم ﻧﻈﺎم اﺳـﻼﻣﯽ را ﻣﺨﺘﻞ ﮐﻨـﺪ، تا ﻣﺨﺎﻃﺒﺎﻧﺶ ﻣﺘـﺬﮐﺮ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ با ﭘﯿﺪا ﺷﺪن ﻣﺎﻫﯿﺖ اﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎن ﭼﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﻪ وﺟﻮد آﻣﺪه اﺳﺖ، وﻟﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ ﻓﻀﺎي ﺧﻄﺒﻪ در ﭼﻨﯿﻦ اﻋﺘﺮاﺿﯽ ﺧﻼﺻﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮد، وﺣﻀﺮت ﻧﻈﺮ ﺧﻮد را ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺳﯿﺎﺳﯽ و اﺟﺮاﯾﯽ ﻗﻀـﯿﻪ ﻣﺤـﺪود ﻧﮑﺮده، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻤـﺎم اﺑﻌﺎد و ﺟﻬﺖ ﻫﺎي ﻓﺎﺟﻌﻪ - ﺑﻪ ﺧﺼﻮص اﺑﻌﺎد ﻣﻌﻨﻮي - را ﻣﻮرد ﺗﻮﺟﻪ ﻗﺮار داده اﺳﺖ و اﻓﻖ ﻫﺎي دور ﻣﺴﺌﻠﻪ را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ و ﻧﺸﺎن ﻣﯽ دﻫﺪ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ما ﻣﯽ آﻣﻮزد ﮐﻪ در ﻣﻮﺿﻊ اﻋﺘﺮاض ﻧﯿﺰ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
منبع: بصیرت حضرت فاطمه سلام الله علیها
برنامه تبلیغاتی دشمن از دیروز تا امروز
مشاوره امروز، درسی از یک همراه و دوست، جهت عدم هیجانی شدن در انتخاب شریک زندگی:
نسبت به دوستان و همکاران و همسایه ها، سنم بالا رفته بود و بقول گفتنی مزین به لقب ترشیده شده بودم…
همیشه سرزنش میشدم و اقسام دامادها را به اصطلاح برای رفع ترشیدگی بهم معرفی میکردند…
آخرین دامادی که معرفی کردن، پسر یه دونه و پدر کارخانه دار بود… که بعد از اون اعلان عمومی کردم لطفا از سر مهربانی و رفع ترشیدگی هر کسی رو برای من نفرستید و همون جلسه اول عذرش رو خواستم، چون روی عقایدم محکم بودم. سه تا مولفه اصلی مدنظرم بود:
۱. هر جایی بودیم نماز اول وقت
۲. دودی حتی اهل آتش بازی نباشه😁
۳. شغل مناسب داشته باشه و متکی به کسی نباشه
اکثریت همون مرحله اول، رد میشد…
و الان من...
در سن ۳۰ سالگی ازدواج کردم، هر جایی باشیم برای نماز اول وقت اقدام میکنه… به شوخی میگه خدا رو شکر مولفه دودی نبودن رو قبول کردم وگرنه باید جوجه بزنیم اونم توی این گرونی… با یه دختر کوچولو و در یک خونه نقلی و فسقلی، خوش و خرم هستیم البته با دعواهای شیرین😅😅 همیشگی…
ولی همسر آقای کارخانه دار با فرزند ۱۲ ساله و خونه ۲۰۰ متری و ماشین شاسی بلند در ورطه جدایی، بخاطر خدانترس بودن جناب شوهر و ماجراهای بعدش….
حواستون باشه از قدیم گفتن دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره… انتخاب درست کنید و باخدا معامله کنید. دیر شدن و حرفای اطرافیان مهم نیست…
نماز عشاء تمام شد، امشب هوس کردم، بشینم چایی بخورم توی اون استکان کمر باریکهای مسجد…
محو تماشای سقف مسجد بودم، سقفی که هیچموقع زیباییش برام تکراری نمیشه… سقفی که دست رنج پدربزرگ عزیزم بود و شاید یکی دلایل انس بین من و سقف همین باشه….
صدای پچ پچ دو نفر، کل مسجد را پر کرده بود، پچ پچ که چه عرض کنم… جریان هم از این قرار بود که یکی از بزرگواران، خواستگاری برای دخترخانمی فرستاده بود، خانواده دختر هم به علت اعتیاد پسر جواب رد داده بودند، و بزرگوار هم ناراحت بود و میگفت: حالا فکر کردند دختر ترشیدشون چیه! خب پسر به این خوبی، تازه قول داده بعد از ازدواج، ترک کنه…
یاد این فراز دعای جمعه افتادم:
وَلَا تُزِغْ قَلْبِى بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنِى؛ و دلم را پس از آنکه به نور هدایت روشن کردی، منحرف مکن
رفتم کنارشون گفتم: با این همه غیبت، ثواب باطل شدن، نماز جماعتتون قبول باشه، چند دقیقه بذارید فرشته ها فرصت نوشتن ثواب داشته باشن تا سریع پاک کنند…
چند دقیقه ای میشد که ساکت شدن و داشتن چپ چپ نگام میکردن که رفتم سینی چایی را برای پخش کردن، بگیرم… پیربابا لبخندزنان گفت: خدا پدرتو بیامرزه دخترم، نور به قبر پدرت و پدربزرگا و مادربزرگات… خدا همه امواتتو بهشتی کن، شیرپاک خورده… سه شب هست کشتن ما رو با ماجرای خواستگار فرستادنش…