وقتی بنا بود یک هفته دارو مصرف کنی، به یکباره چنان دردی وجودت فرامیگیرد که فقط جلوی اشکت را میگیری و خودت را به مطب دکتر میرسانی و پس از معاینه، دکتر بی محابا مینویسد فردا ساعت ۶ خودت را به پذیرش معرفی میکنی، حکم سربازی که پیدا میکنی که قرار بوده هفته بعد به سربازی فرستاده شوی ولی بیدلیل باید زودتر بروی…. آنهم روز شهادت رئیس مذهب جعفری… به خودش متوسل میشوی، هزار بار تا صبح بیدار میشوی و به دخترک نگاه میکنی که اگر برنگردم… دخترکی که تا صبح صبح، کمکم غلت میخورد و کنار مادرم میخوابد…
میخواهم دلنگرانی را با خواندن آیتالکرسی آرام کنم ولی لعنت به شیطان، چرا فراموش کردم… چهار قل میخوانم، الرحمن میخوانم و ناگهان میگویم چرا الرحمن را یادم نرفته….
بالاخره ۵.۳۰ شد و پدر دخترک آمد و با خواهرم و پدر دخترکم به سمت بیمارستان راهی شدیم… راس ساعت ۶ بیمارستان بودم، و آزمایش خون….
انتظارش را نداشتم ولی ساعت ۷.۳۰ دکتر لبخندزنان وارد اتاق شد و مریض اجباری من کجاست؟
بیمحابا میگویم لعنت به فرمانده زورگو… چشم بقیه داخل اتاق گرد میشود…
دستم را میکشد، از درد اخم میکنم… به سرپرستار میگوید جواب آزمایشها تا پنج دقیقه دیگر، باید پایین باشد…
وارد اتاق مخوف میشوم… میگوید روز تولد دخترت یادت هست، گفتم اره خیلی…. و وقتی چشمان را باز میکنم در اتاق ریکاوری هستم، لبخند به پهنای صورت پرستار که میگوید خوب چشمانت باز شد، از بس یاجوادالائمه گفتی، به بچهها گفتم سفره و تسبیح هم بیاورند… لامصب چرا چیزی لو ندادی فقط یاجوادالائمه گفتی… لبخند محوی میزنم….
وقتی دکتر ساعت ۳ به بالای سرم میآید و میگوید امشب اینجایی غم عالم بر دلم میریزد … میگوید شب میآیم دوباره… با چشمان اشکبار نگاهم را از او میگیرم… در دلم میگویم چه برنامههایی برای چهارشنبه چیده بودم آدمی الحق که آه است و دمی… چشم به پنجره دوخته ام و گرگ و میش هوا را نگاه میکنم و انتظار الله اکبر دیگری را میکشم…
بهار امسال حول حالنای حقیقی هست…
ساعت ۱۱.۱۵ زدم شبکه یک… اینکه میبینم واقعی هست؟
جزءخوانی از مسجدالخالدی غزه فلسطین با عنوان امت قرآن از شبکه یک در حال پخش هست….
امشب به یاد دوران کودکی که لب جیب کت بابا را میگرفتم و همگی میرفتیم مسجد قبل از افطار، به سمت قدیمی …. حرکت کردم. یک جانماز قشنگ و چادر سفید هم برای دخترک برداشتم که براش خاطره بشود البته اگر از ۳ سالگی بعدا چیزی یادش بماند.
از قدیمالایام مسجد …. در شهر قم که یکی از مساجد اطراف منزل پدری هست، در ماه رمضان، هر شب هزار رکعت نماز قضا میخوانند… به یاد آن دوران و غمی در دل پا در حیاط مسجد گذاشتیم… صندلیها به صف و زنانی که قبلا همگی جوان بودند و الان بر روی صندلی… خندهکنان تا دخترک را دیدند ای مادر پیر بشوی… دختر کو ندارد نشان از مادر، لاحول و لاقوه الا بالله… دخترک با زبان خودش الام گفت و با همه دست داد، پرده را کنار زد و رفت ادای احترام به مردان و با مشتی آبنبات برگشت و خدا بیامرزی برای پدرم و پدربزرگها و مادربزرگها و دایی های شهیدم و … کل مسجد شد در اختیار خاندانمان و بعد هم که پسر خالههای مامان که دخترخاله هم آمده یا نه!
نماز شروع شد نماز مغرب و عشا خوانده شد… به افتخار حضور دخترک، افطاری پسر خاله مامان حلیم آورد و بعد از حلیم…. هزار رکعت شروع شد سه ساعت طول کشید… دخترک سه ساله من، پس از ۳۰ رکعت روی جانماز با چادر سفید خوابید….
مسجد را ترک کردیم و چه خاطراتی که در دلم ول وله کردند و فکر اینکه چه خاطراتی در آینده در دل دخترم ول وله خواهد کرد… و من مادر نسل جدید، عصر و دورانی که همه نگران اسلام و دین بر باد رود… من ساخته مادرم در کنار همراهی پدرم هستم و افتخارم چادر و مسجد و روزه…. بیشک با چادر و مسجد، دخترم نیز در اینده مادر نسلی در عصری خواهد بود که مردم همین نگرانیها را دارند… اسلام و پرورش نسل مومن بدست من و تو مادر و پدر هست نه فقط معلم، دوست، جامعه…
خواهشا بساط توهین به بازیکنان راه نیندازید…. انگلیس بازیکنان سرسختی دارد…
لطفا بصیرت چاشنی این روزها قرار دهید…
شهید چمران:
خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم.