بعد از چهار سال که به آلوچه آلرژی پیدا کرده بودم، امروز به زور مامان و خوردن آش آلوچه پرت شدم در دنیای کودکی…
فروردین درختهای آلوچه پر از گل بود، به حکم دردونه بودن بابا، زمان گل دادنها، وقتی میرفت باغ، باهاش میرفتم، مسیر نزدیک بود و پیاده رفتن، باعث میشد یک مشت بیسکوییت عمو بهم بده. وقتی از در باغ میخواستم بریم داخل، یک دیوار گلی کوتاه با یک در فلزی کوچک… بابا با صدای بلند میگفت باباحسین، سگ را ببند و باباحسین میگفت به به پس خانم خانما اومده… آخرهای اردیبهشت آلوچهها میرسید و مامان سهم همه همسایهها را میداد چه رسمهای قشنگی بود آن زمان…
بابا هر موقع میرفت باغ پیش باباحسین، هر چیزی میآورد بین همسایهها به حکم نوبرانه پخش میشد؛ گیلاس، آلوچه، سبزی و نوبرانه ویژه قمیها قنبیت، اون یکی همسایه گردو بیدهند، اون یکی برنج دودی شمال، یکی هندوانه قنوات و هر کسی به نحوی… همسایه شمالی میگفت: فقط اسفناج… و همین سخاوتها، دلها را بهم پیوند زده بود بیریا و بیادعا بودند… السَّخاءُ يَمْحَصُ الذُّنُوبَ وَ يَجْلُبُ مَحَبَّةَ الْقُلُوبِ (امام علی علیهالسلام)
بچهها هم برای دوستاشون سهم داشتند، منم یک پلاستیک پر میکردم بعدش آب توش میگرفتم و میرفتم توی کوچه پیش دوستام، با دندان پلاستیک را سوراخ میکردیم تا آبش بره و آلوچهها نوش جان بشه… کوچه ما مسائل امنیتی رعایت میشد پسرها اجازه نداشتند محوطه بازی دخترها بیان، پیرزنی بود که همه زنها را عصر توی کوچه جمع میکرد و حکم نگهبان کوچه را داشت بهش میگفتیم خاله زهرا… یکبار یکی از پسرها فرار کرد از دستش، اومد ته کوچه محوطه حفاظتی، منم که قوانین برام حکم نون شب داشت، بهش آلوچه ندادم و اونم بخاطر آلوچه زد سرم را با سنگ شکست و هنوز یادگاریش روی پیشونیم هست …
توی خاطراتم غوطهور بودم دیدم یک دست کوچک به صورتم کشیده شد و مامان مامان گفت… به خودم اومدم دیدم هنوز نمیتوانم…
من ماندم و بشقاب آش آلوچه …
هر وقت مهدی را بغل میکردم و نگاهم به صورت معصومش ای افتاد، شوری درونم پا می گرفت. می خواستم طوری تربیتش کنم تا خدا و پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم راضی باشند. تا جایی که می شد، بدون وضو شیرش نمی دادم.