28 اسفند 1403
خواستم بایستم روبرویش، خندید و گفت ایستاده و این همه کار مگر میشود. خندیدم و گفتم به رخم نکش چروکهایی را که در چرخه زمان قد علم کردند. به اولین چروک نگاه می کنم و دستی به صورتم میکشم…. بیشتر »
نظر دهید »