درحال عبور از کنار قرارگاه فیلها بودم که متوجه شدم، تنها چیزی که جلوی فرار آنها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. به فیلها خیره نگاه میکردم و بسیار در تعجب بودم که چرا فیلها از قدرتشان برای پاره کردن آن طناب نحیف و فرار استفاده نمیکنند. پاره کردن آن طناب برای آنها کار آسانی بود، اما اثری از چنین تلاشی در آنها دیده نمیشد.
از یک مربی در همان نزدیکی دلیل فرار نکردن فیلها را جویا شدم. مربی در جواب گفت:
«وقتی فیلها خیلی جوان و کوچک هستند طنابی درست به همین اندازه به پای آنها میبندیم که برای نگهداشتن آنها در آن سن کافیست. به مرور که بزرگ میشوند به این باور عادت میکنند که توان فرار کردن ندارند. باورشان اینست که طناب هنوز میتواند آنها را نگه دارد، به همین دلیل هرگز برای پاره کردن آن تلاش نمیکنند.»
تنها دلیلی که نمیگذاشت فیلها برای پاره کردن طناب و رهایی تلاش کنند این بود که به مرور زمان به این باور عادت کرده بودند که فرار غیرممکن است.
دیدم ما انسانها هم خیلی وقتها همینطور هستیم، پس فقط باید یاد بگیریم: مهم نیست در زندگی تا چه اندازه با موانع روبهرو میشوید، همیشه با این باور مقابل آنها بایستید که غیرممکن وجود ندارد تا به چیزی که میخواهید برسید. مهمترین گام رسیدن به هدف اینست که به موفقیت ایمان داشته باشید.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
تعریف میکرد:
بچهای ۱۰-۱۲ ساله بودم، سفت دست مادرم را گرفته بودم و با بقیه فریاد میزدیم یا مرگ یا خمینی.
خبرهای تهران هم شنیدنی بود. طیب حاج رضایی سرکرده قمهکشهای تهران و به کله باد دار داشتن معروف بود و حالا شده بود سرکرده تظاهران، عجیب نبود امام در همه دلها رسوخ کرده بود. دانشجو و بارفروش و همه و همه میگفتن خمینی را آزاد کنید.
میگفت اونها که حر شدن حر را باور نداشتن طیب براشون یک نمونه بود.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
کنارش نشستم در حال رفتن بود دستی بر صورتش کشیدم نفسهای آخرش بود رمقی برای تکان خوردن و حتی سر بالا آوردن نداشت چه برسد پلکهایش که قفل شده بودند، رنگ سبزه صورتش به تیرگی رفته بود، مثل افتاب سوختهها…. کمی با او صحبت کردم باید بماند خودم را مقصر این پایان تلخ میدانستم… با خود گفتم، نکند تشنه هست!!!
مثل برقگرفتهها پریدم، حواسم به هیچ چیز نبود شیر را باز کردم و مشت مشت آب بر صورت و لبهایش ریختم شاید جرعهای بنوشد…. فایدهای نداشت شیر را باز گذاشتم به زور تن رنجورش را بلند کردم صورتش را زیر شیر آب گرفتم بعد چند دقیقه یکی از پلکهایش باز شد…. کمی قوت گرفتم از زیر شیر آب کنار بردمش و زیر درخت انار لب باغچه جایش درست کردم تا بنشیند… ناامیدی را از خود دور کردم گذاشتم همانجا تکیه به درخت بدهد تا شاید قوتی در رگهایش بیاید….
بعد نیم ساعت آمدم روحیه دادن درخت انار کار خودش را کرده بود جان گرفته بود و خندان بود و صورت خود را بالا گرفته بود و دستهای به قنوت گرفته بود….
بله گلدان گل سنگیام را میگویم… یک روز آب یادم رفته بود و این چنین خودش را باخته بود…. حواسمان به تمام گلهایی که به توجه و آب نیاز دارند، باشد!!
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
خروپف پدر دخترک که تا طبقه بالا صدایش میآید، جیر جیر جیرجیرک و شب بیداری دخترک و خرابی کولر و گرمای بیش از حد به کسلترین آدم روی زمین تبدیلم کرده است… تشنگی امانم را بریده است به زور باهاش کنار میآیم چون خوابآلودگی رمقی برای پاهایم و پله پیمایی نگذاشته است… نمیتوانستم تصور کنم دخترک آب بخواهد ولی دست جفاکار روزگار کار خودش را کرد و مامان مامان اب میخوام آب میخوام گوش فلک را سوراخ کرد و فکش را بهم دوخت…. به زور پایین رفتم و هر پلهای که میرفتم صدای خروپف نزدیکتر میشد حکم یک مته را برایم داشت… عمق فاجعه زمانی بود که در یخچال را باز کردم ولی باز هم عادت اعصاب شکن همیشگی … اب تمام کرده و بطری خالی… غرغر زنان که چه بساطش هست محکم با چکش به یخ زدم اصلا بدجور دلم میخواست از خواب بپرد… و شد آنچه باید میشد… نشست با چشمانی سرخشده، چی شده چی شده گفت… وقتی یخ را دید سکوت کرد گفتم هیچی مثل همیشه اجنه شیشه را خالی گذاشتن داخل یخچال… خمیازهکشان گفت صبح که نشده! گفتم نه ساعت ۲.۳۰ بیمداد هست… گفت ااا پس بیدارید هنوز… گفتم بخواب بله خانم پلیس بیداره… اوکی گفت و در دو دقیقه خروپف صدای غالب گشت….
لیوان اب به دست بالا رفتم ولی دخترک خوابش برده بود… نگاهی به لیوان اب کردم دلم برایش سوخت عاقبت نابخیر شده بود… که ناگهان کسی صدایم زد فکرش را هم نمیکردم کاکتوس با ابهت و غرور طلب آب کند اب را به او داد خوشحال شد از خنکی آب…
در دلم گفتم عاقبت بخیری هم نعمتی هست..
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
۲۴ نفر رای باطله!!!
دست دادن نمادین!!!
این ۲۴ نفر چرا باید انتخاب میشدن وقتی قدرت انتخاب ندارن… دلم میخواد قانونی تصویب شود که هر کسی قدرت تصمیمگیری ندارد و رای باطله میدهد، همان روز از گردونه حذف و فرد جدیدی بجای او انتخاب شود…
مردم مترسک سر جالیز نمیخواهند بلکه تصمیمگیرنده میخواهند.
تا کی باید این چنین افراد نالایقی انتخاب شوند…
یا کسانی انتخاب شوند که دنبال شو تبلیغاتی هستند…
در محیط کاری آن هم کار مهم مجلس، خواهر برادر نباید همدیگر بشناسند باید بدنبال کار اصلی باشند ولی بجاش عکس دست دادن با نیش باز جهت فرهنگسازی به شیوه خودشان دارند…
ای امان از نبود بصیرت…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ