ساعت ۹ شب عید غدیر تازه بستهبندی نقلها و شکلاتها و کسمهها تمام شد… داشتیم پک ویژه دختربچهها و پسربچههای زیر ۸ سال را آماده میکردیم که یکدفعه مامان گفت پرینتر رنگی کار میکند؟
نمیدانستیم چه طرحی دارد ولی همصدا گفتیم مامان خسته شدیم و دیگه چی!
گفت عید غدیر باشه و انتخابات نزدیک باشه و وظیفه انقلابی نداشته باشیم….
پفگویان گفتیم بله کار میکند…
گفت سریع جملات رهبری در مورد انتخاب اصلح با تیتر درشت نه به دولت سوم روحانی بزنید! و برای پک بچهها بزنید، مامان بابا، حق ما یک انقلابی مثل شهید رئیسی هست!
ساعت ۳ سحر بود اخرین بسته نهایی شد و ۱۵۰۰ بسته با تم انقلابی خودنمایی کرد…
نماز صبح را به نیت انتخاب اصلح در مسجد خواندیم… و صبح ساعت ۸ درب منزل مامان باز شد با بوی عطر و اسپند….
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
اوج هنر آنجاست که طرفداران جبهه انقلابیون باز بصیرت را فراموش کردند، بجای اعلام ویژگیهای نامزد اصلح، دارند سروکله هم میزنند که تو انصراف بده نه تو انصراف بده… تو اجرا داری و تو نداری…. و بجاش پزشک محترم دارد به راحتی رای جمع میکند… گوشهایتان کر شده که وقتی میگوید fatf داخلی، چه هدفی پشتش هست! بجای اینکه برای مردم شرح دهید چه بلایی قراره سرمان بیاید با انتخاب اشتباه، دارید قرعه رفتن میاندازید… دستمریزاد بی بصیرتان…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
طبق معمول برنامههای نمازجماعت، باز هم با یک برنامه مهیج مواجه شدیم… رکعت دوم از نماز مغرب، بچه مدام مامان مامان مامان، گشنمه گشنمه و ناگهان صدای شترق یک سیلی… این سیلی حس کردم از طرف ملکه جهنم بود به من که حواسم وسط نماز، کجاست! بدجور ترسیدم ناخودآگاه در بین ربنا آتنا…. گفتم خدایا غلط کردم، میگن بچه رو چه بزنی چه بترسونی، یکیه… الان وضعیت من بود…
وسط نماز و واعدنا بود، دخترک اومد جلوم با ادا و اصول خودش گفت مامان، بچادا هانگری (هانگری معادل انگلیسی گرسنه) دست در جیب جادویی مانتو که کم از یک مغازه نداشت کردم و یک مشت آجیل بهش دادم و رفتن باهم خوردند… نماز دوم بچادا و دخترک کنار من نماز میخوندن… پیرزنی که مادر همان مادر ملکه عذاب بود، گفت نگاه کن از تو کوچکتره، یه بچه داره ولی حواسش بود تو چی بچه چهارمت هست و فقط فکر میکنی سرت باید توی سجاده باشه… خیر سرت دیگران باعث نمازخونی بچه ات باید بشن….
مادر بودن یک مانتو جیبدار میخواد جیبی که خیلی بزرگ باشه تا بچهتون با قشنگی نمازخون بشه…نمازی که با طعم آجیل گرسنگی بچه رو ببره با طعم محبت خدا گرسنگی روحت رو میبره.
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
مرد آرام، اصلا خانواده عجیب آرامی بودند. پسرش دو سال پیش بر اثر گرمازدگی زیاد و کرونا در موکبهای اربعین بقول پدرش، افتخار مرگ در موکب پیدا کرده بود و من هم اسمش را مرگ تاجرانه گذاشته بودم.
کم پیش میآمد با کسی حرف بزند تنها خانوادهای بودیم که قفل دهانش را شکسته بودیم… دلیلش جالب بود، همسایههای دیگر ماشینشان دقیقا جلوی در پارک میکنند و اعتراض میکنم طلبکارن ولی شما با فاصله پارک میکنید و شماره تماس میگذارید… راست میگفت طوری پارک میکردند که امکان عبور و مرور به داخل منزل به سختی مهیا میشد و خودش ماشینش را سر خیابان… و اینجا بود که من شرم میکردم من در حوزه… چون اکثریت همسایهها روحانی طلبهنما بودند….
به خیال خودش، جماعت برای علایم و قوانین احترام قائلند، علامت پارک ممنوع ولی…
اولین شهدای حمله اسرائیل که دو شهیدشان از قم بودند ان روز، روز تشییعشان بود، خیابان ما هم به لطف همجواری با گلزار شهدا، فوقالعاده شلوغ….
ماشینش را حیاط خانهاش پارک کرد و چمدان کوچکی…
گفتیم حاجی عزم سفر، خیلی باطمانینه گفت دیگر طاقت به خون کشیده شدن و نظارهگر بودن ندارم… متوجه نشدیم، گنگ نگاه کردیم… خودش از نگاهمان فهمید و گفت به یمن میرویم، اموال زیادی داریم تا اموال را وقف کمک به غزه کنیم…. شاید هم به سمت غزه… برای اولین بار بود که همسرش مرا محکم در آغوش گرفت…
شماره تماسش را داد… هنوز نیامده است… جمعه عکسی برایمان فرستاده است شمشیر بر کمر… عبا و عمامه و عکس شهید خدمت در کنارش با لباس سلحشوران یمنی….
همسایه صورتی متدینمان، دیشب وقتی دوستش گفت زیادی به درب منزل همسایهتان نچسباندی… گفت نه رفته بالا شهر خانه خریده فعلا گذاشته تا بعد بفروشه اصلا خودش از ابتدا اجازه داده بود همیشه میگفت بچسبانید به درب منزل…
دلم میخواست دارش بزنم و طناب دارش، عمامه خودش… آره همان کسی بود که روز شهادت رییس جمهور خدمت هم گفت یک گندی زده بوده که خدا تقاصش را گرفت و روز تشییع در خیابان عکسش را گرفته و مویه میزد تا برایش آب بیاورند … از دروغگوییش حالت تهوع میگرفتم…
صدای بوق ماشین، مرا به خود آورد و گفت باز مات زدی به درخت انجیر خانه شیخ یمنی!
درختی که چندین ماه هست آبی بجز باران به خود ندیده ولی مثل مروارید انجیر به آن است….
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ
یکی یکی خواستگارهای پولدار و اسم و رسمدار رد شدند… همه متحیر بودند و پچپچها بلند شد مگر دلش کجا گیر هست!!
بالاخره خواستگار مایهداری که پولی چندان نداشت، آمد… سرشار از مایه ایمان و تقوا….
گونههایش گل انداخته بود هم او و هم او…
فقط یک بله بود و فرشیان در سکوت و تعجب و عرشیان در هلهله…
#به_قلم_خودم
پ.ن: انتشار با عنوان وبلاگ