وقتی شاغل، محصل، خانه دار، مادر، و از همه مهمتر دندان درد آخر سال به همراه بارش باران از بینی داشته باشی، نباید توقع خانه تکانی داشت…. هر سال، آخر سال میگویم دیگر از بعد عید استعفا میدهم ولی روز از نو و روزی از نو….
نقاشی یاد گرفتن دخترک در سال ۱۴۰۱ ، دیوارهایی رنگارنگ رقم زد و نصف دیوارها با گریه و زاری پاک شد البته با بقای رنگی که مانده است… غرزنان بیخیال دیوارها شدم…
مادر و دختری غروب خوابیدیم دو ساعت…
الان در کنار تماشای ویژه برنامه آقاحامد، بقچه را وسط گذاشتم تا بقچه پیچ کنم، دورریختنیها دور بریزم و ماندگارها بمانند….
دلتنگیهای بابا خط شد… شیشه عطر یادگار زنداداشی که ۸ سال از رفتنش گذشته بو کردم… قرآن رنگارنگ یادگار پسرعمه ام که مشوقی بود در طلبه شدن بوسیدم… عیدیهای عید غدیر برکت بقچه شدند عیدیهایی که از وقتی شمردن یادگرفتم جمع شدند برای یک حرم که هنوز لایقش نشدم… کولهای که چند سالی به نیابت من به دنبال پدر دخترک به یک مسیر عاشقانه پیاده میرود… بوسه بر دستان مادر… و لبخند بر روی داداشها و خواهرها… بقچه پیچیده شد و مهر توکل خدا بر آن زده شد… بقچههایتان را زیبا بپیچید…
قنادی سر خیابان، جوانی ۲۵_ ۲۶ساله هست و از وقتی کارش را شروع کرد من و خانواده و پدر دخترک مشتری ثابتش شدیم و پدر دخترک برای مراسمهای محل کار سفارشهای زیادی میداد و کم کم باعث رونق و معرفی دوستان و همکاران شدیم، الحمدلله بعد از دو سال کار آنچنان رونق گرفت که مغازه را هم خرید… کم کم ارتباطش و دردلهاش شروع شد، یک روز به بابای دخترک گفت چه دختر شیرینی کاش خدا به منم بده. سر حرف باز شد و فهمیدیم مجرد هست و مادرش را در کودکی از دست داده و پدر پیرش زندگی میکند. پدری که شغلش نمکی و نان خشکی محل بوده است.
بنا به ازدواج شد، به مادرم گفت شما برام مادری کن. منم این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتم، گفتم شرط داره این دو ماه خودت را ثابت کن… گفت چطوری!
گفتم زولبیا روزه دارهای رجب و شعبان را درست کن! دهانش باز موند، گفت کسی نمیخرهها… زولبیا اوجش ماه رمضان هست… روز اول نصف پاتیل زد و تا غروب کسی نخرید، خودم جورش را کشیدم همش را خریدم پنج شش تا مسجد اطراف منزل پدری پخش کردم… شب دوم برادرم همینکار را کرد… شب سوم مادرم… شب چهارم برادر کوچکم… شب پنجم نوبت خواهرم شد رفتیم دیدیم میخنده حاجی اخلاص نداشتید، چرا! نکنه امروز نزدی؟
گفت نه همه را بردند…
بله اهالی محل بسم الله گفتن، همه جا اطلاع رسانی کردن روزه گرفتید فلان قنادی زولبیا زده… هفته پیش رفتیم خواستگاری… داماد قنادمان، زولبیا با خودش آورد خواستگاری… گفتیم نکن اینکار را… گفت روزه رجب و شعبان برکت زیادی برام داشت از نصف پاتیل شروع کردم و به پنج پاتیل رسیدم در روز… خانواده عروس خانوم مذهبی و عروس خانوم طلبه جامعه الزهرا هست… پدر عروس گفت: اتفاقا زهرا امروز روزه بود…
و امروز جواب مثبت آزمایش خون را گرفتیم…
آرزوی من خوشبختی پسر و دختر گلمون و همه جوانها…
ان شاءالله سه شنبه روز اول فروردین، حرم حضرت معصومه حضرت بی بی جان عقد هستیم (من چی بپوشم😄) …
عروس متولد ۱ فروردین، داماد متولد ۳۰ اسفند
درخت دردانه بابا، با آن قد کوتاهش در بین درختان دیگر… درختها همه بچههای بابا بودند… و این درخت عزیزدردانه… تا رسیدیم، مامان اینا رفته بودند بهشت معصومه به منزل جدید خاله… دیر رسیدیم و اصلا دل و دماغ رفتن نداشتم، مخصوصا با فوارهای که از دماغ جاری بود و صدای خروسکی… بابای دخترک و دخترک رفتند خرید خوراکی… به حیاط رفتم و دیدم درخت انجیر هنوز بی برگ هست ولی انجیرها مثل مروارید به شاخهها… بی دلیل نیست که قسم به آن خورده شده است چون بی مثال هست… والتین و الزیتون
سه سال هست دارم در مورد موضوع پایان نامه ام فکر میکنم یعنی قبل از شروع طلبگی…
حس پژوهش بعد برتر شدن کتابم دو چندان شد… الان پژوهشگری من دقیقا در امروز ۱۲ ساله شد. سال ۱۳۸۹ بودم پایاننامه کارشناسی را دفاع کردم و شدم کارمند و عضوی پژوهشکده دانشگاه.
اولین گامم تالیف اولین مقاله و ارسال به همایش، و دقیقا هنچین روزی خبر پذیرفته شدن مقاله در همایش… آن سالها مثل الان همایشها پولی نبود که پول بدهی و شب گواهی بگیری… دو ماه ارزیابی مقاله طول کشیده بود و خبر خوش با یک تماس تلفنی… یادش بخیر، مقاله را باید پرینت میگرفتیم و پست میکردیم. نماز ظهر را خوانده بودم داخل اتاق کارم داشتم جانماز را جمع میکردم که همکارم خانم دکتر… داد زد ریحانه ریحانه، بیا گوشیت بیا… جیغ و ذوقش برام تعجب برانگیز بود وقتی جواب دادم معلوم شد، رتبه دوم همایش ….
من شوکه شده، چند تا همکار خانم دکتر و من جوجه ی کارشناسی تمام کرده…
و از اینجا شروع شد… دورههای پژوهشی مختلف، کارگاههای مختلف، همکاری تالیفی … البته ناگفته نماند تشویقها و حمایتهای خانوادم، ذوق کردنهای بابا و مامانم، جایزههای داداشهام و پز دادن آبجیهام، و همچنین حسن چند تا همکار دکتر و کمکهای پدرانه رئیس پژوهشکده و حمایت رئیس دانشگاه که آن زمان از خوبی بین ما به پدر معنوی معروف بود، باعث این اتفاقات بود
من شدم یک پژوهشگر…. و الان پژوهشگر برتر
و امروز موضوعی که سه سال بهش فکر کردم و اساتید که گفتن نه تو نمیتوانی و استاد … که گفت تو نمیتوانی و یک مقاله دقیقا از موضوع من کار کرد با طرح کامل مساله من…
اما من خواستم، طرح اجمالی من تایید شد با همان موضوع، و امروز طرح تفصیلی توسط استاد تایید و رفت برای تصویب نهایی …
اجبار به خریدن شیرینی، پس از تعریف و تمجید استاد از طرح تفصیلی… مرا بعد از خستگی محل کار به شیرینی فروشی کشاندند… بمب بمب بمب… واقعا صحنه جنگ شده… شیرینی بدست اشکم درآمد نوجوان دوازده ساله ای که همه مردها دورش جمع بودند و میگفت مامان مامان سوختم… پیرمردی گفت خاک بر سر خودت و مامانت که تو الان اینطوری… و من اشکم بیشتر غلت خورد… خانومی گفت عزیزم پسر شماست... گفتم: نه… گفت پس دیوانه چته؟
گفتم: دلم میسوزد که تربیت ما مادران کجا اشتباه بوده که چنین پسری بدون چشم شود!
گفت: شک نکن مامانش بی قید و بند هست…
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ
مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و حال آنكه خدا گر چه كافران را ناخوش افتد نور خود را كامل خواهد گردانيد
این آیهای بود که امروز عصر وقتی در تاکسی نشستم تا برای انجام کاری سریعتر برسم نه در یک خیابان بلکه در اکثر خیابانهای قم و کوچهها دیدم… عجیب امسال شلوغتر هست. اکثر مردم چه باحجاب چه بی حجاب، یک جعبه شیرینی یا شکلات …. در دست داشتند… و وقتی گفتم آقای محمدی از سمت رودخانه بریم شاید خلوت باشد، گفت دخترم بگو الحمدلله، کمی دیرتر برسیم ولی این شلوغی ارزشش را دارد… و خودش مدام میگفت، الحمدلله… وقتی تو بخواهی هیچکس توان ندارد… فقط یک کلام مسیر یک ربع من، یک ساعت شد و این برای من نهایت افتخار بود که سفری با ذکر الحمدلله طی کردم
خواستند نور خدا را خاموش کنند ولی شعاع تابش نور گستردهتر شد
و دخترک من که با مادرم به مسجد رفت با سربند یا صاحب الزمان عج برگشت… الحمدلله