روز عيد قربان است، ديروز در صحراى «عرفات» بودم، ديشب هم در سرزمين «مشعر» ماندم، امروز صبح به اينجا رسيده ام. اينجا سرزمين «مِنا» است،جايى كه آرزوهاى بزرگ انسان برآورده مى شود.
خسته ام، صبح زود براى سنگ زدن به جَمَره يا همان شيطان بزرگ رفتم و هفت سنگ بر آن زدم. بايد در اين شلوغى راه خود را پيدا كنم، در جستجوى قربانگاه هستم، به من گفته اند كه بايد اين مسير را تا انتها بروم، در پاى آن كوه قربانگاه است.
لباس احرام به تن دارم، وقتى گوسفند…
صفحات: 1· 2
یک لحظه فقط فکرشو بکن…
عزیزترین بستگانت، تو را فرستادند به مکانی که وضعیتش خبر بدهی…
تو پیام میدهی همه چی آرام هست…
همه اینجا منتظر شما هستند…
خوشحال و شاد هستی از این اتفاق…
یکدفعه سکه روی دیگر خود نشان میدهد…
عزیزترین کسانت حرکت میکنند ولی…
اوضاع عوض میشود و روز بعد از حرکت آنان…
تو در حال از دست دادن جانت هستی بخاطر وضعیت بد و ناامنی آن مکان…
و دیگر پیام تو به آنها نمیرسد…
در حال جان دادن چه حالی داری….
وای از این اتفاق… یا مسلم بن عقیل…
یک عادتی که دلیلش را هیچوقت نفهمیدم ولی افراد زیادی آن را دارا هستند…
برای نشستی پژوهشی بصورت آنلاین ببخشید برخط، باهام تماس گرفتند، فرمودند قبل از نشست باید تست ورود به نشست بدهید، گفتم چشم…. پس از تست، تماس گرفت، خانم فلانی نمیتوانید کتابخانه بروید یا قفسهای از کتابها را پشت سرتان بچینید!
تعجب کردم با تمام وجود گفتم خیر شرمندم، گفت آخه مرسوم هست! گفتم مرسوم؟ باز هم رسم! در ذهنم یاد مقابلهام با رسومات خواستگاری، چیدن منزل عروس و مراسم ازدواج افتادم و با خودم گفتم من از سد بزرگ رسومات ازدواج گذشتم با تمام حرف و حدیثها، حالا یک رسم دیگر و من یکنفر تک و تنها….
گفتم چرا مرسوم هست، گفت ای بابا خانم… ما دفعه اول نیست که نیست حتی استاد فلانی استاد فلانی و لیست از اسامی را ردیف کرد که همه پشتشان کتابهای فراوانی بوده است….
مصمم گفتم باز هم شرمنده هستم، من به دنبال به رخ کشیدن کتابهای داشته و نداشته، خوانده و نخوانده نیستم… من مدیون تمامی اساتید و کتابهایی که به آموختند، هستم ولی کتابخانه به رخ نمیکشم….
من برای به رخ کشیدن کتابهایم، نشست را قبول نکردم… خندیدم و گفتم خانم … نشست را کنسل کنیم؟
گفت نه نه کوتاه بیا کلی تبلیغ و … کردیم، باشه بدون کتاب به رخ کشیدن…. گفتم بخاطر شما یک چیزی حتما پشت صحنه میگذارم ولی این رسم را کمکم حذف کنید علم به ردیف کتاب نیست، حواسمان به تکبر کتاب و کتابخانه باشد و ذهنیت شرکتکنندهای که شاید علم آموزی را در ردیف کردن کتابها تصور کند….
قلم و دوات را آوردم و بر روی کاغذ گلاسه براق نوشتم:
امام کاظم سلام الله علیه: یاهشام! انّ الزرع ینبت فی السهل ولاینبت فی الصفا فکذلک الحکمة تعمر فی قلب المتواضع ولاتعمر فی قلب المتکبر الجبّار لأنّ اللّه جعل التواضع آلة العقل وجعل التکبر من آلة الجهل
در پيوند ازدواج، همسران بايد از بسياري از چيزهايي كه قبلاً با آنها مأنوس بودند، دل بكَنند و بیشک، اين پيشنهاد سختي است. ولي كسي كه از مأنوسات زندگيِ فردي دل نكَند، به زندگي جديد وارد نخواهد شد و هنوز در زندگي تجردی خود بهسر ميبرد.
وارد شدن به شرايط جديد سخت است، ولي باید توجه داشت كه پذيرفتن آن، يك تولّد جديدي است و كسي كه حاضر نيست در هواي تازه تنفّس كند، هنوز متولّد نشده است و « تا جنيني، كار خون آشامي است».
بايد در زندگي جديد هركس قامت خود را اندازه بزند و ببيند در چنين شرايطي چه اندازه قد كشيده است، خوشههاي گندم را در خرمنگاه بايد كوفت تا برهنه شوند و اندازة خود را بيابند و كاه را قسمتي از خود نپندارند. و مسلّم رمز و راز برهنگيِ گندم از كاه، راز و رمز دلكندن از مزرعه است، چرا كه تولّد جديد با مستوريِ ديروز در پوشش كاههاي خيال و آرزوهاي دروغين، امكان ندارد.
پيوند ازدواج؛ يك تولّد جديد و در پي آن، تجلّي جديدي در عرصه خانواده است و هرگز نبايد به جهت سختيهاي زندگي، از تمنّاي اين تولد دست برداشت، پس باید قدم در راه نهاد.
گداختن، آبشدن، صاف شدن و سر به راه نهادن، مانند جويباري كه نغمه خود را در تنهايي شب، ساز ميكند، معني پيوند جديد دونفري است كه ديگر دونفر نيستند، يك نفر هم نيستند، اصلاً ديگر از نفر بودن در آمدهاند. آيا ميتوان به نوري كه در تولّد صبحگاهانِ خورشيد متولّد ميشود و در پهندشت زمين متجلّي ميگردد، صفت يكنفر و يا دونفر داد؟ راهي بلندتر از يكيها و دوتاها، راهي ماوراء تعدّد و تكثّر، راهي از كثرت بهسوي وحدت.
در تولّد جديدِ پيوندِ ازدواج است كه چون شامگاهان مرد به خانه ميرود در رويارويي با همسرش، معني قدرداني و سپاس، ظهور خواهد كرد.
زنجير همديگر نباید شود پيوند همسري؛ يعني همراهي دوبال كه بايد با هماهنگي كامل بهسوي آرمانهاي الهيِ زندگي سير كنند، اما اين همراهي و مودّتِ خدادادي به زنجير بدل نشود كه پاي هر دو بدان گرفتار شود و هركدام مانع رفتن ديگري گردد. «از نان خود به هم ارزاني دارند، اما هر دو از يك قرص نان تناول نكنند. باید امان داد هريك در حريم خلوت خويش آسوده باشد و تنها.»
«دلسپردن، آري؛ حكايتي است دلپذير، ليكن دل را نشايد به اسارت دادن در ميانه همراهي، اندكي فاصله بايد، كه پايههاي حايل معبد، به جدايي استوارند.»
«هُوَالَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَهَا لِيَسْكُنَ اِلَيْهَا ….»
پ.ن: اقتباس از كتاب «پيامبر» قسمت زناشويي، از جبران خليل جبران
طبق عادت هر ساله ام، امسال هم باید به چهل اختران بروم، اگر نروم گمشده دارم… هر چه نباشد حضرت موسی مبرقع فرزند بلافصل جوادالائمه سلام الله علیه هست… ساعت ۴ صبح راه افتادیم تا ساعت ۶ محل کار باشیم…
جلوی درب چهل اختران رسیدم تمام خاطرات به قطرات اشک تبدیل شدند و همچو سیلی روانه شدند… حاج عبدالحسین چهل اخترانی یار دیرین منزل پدری، نوازنده اذان و اقامه در گوشم در زمان فرود به زمین خاکی، دیگر جلوی درب حرم نیست… بجایش راحت آرمیده است در خاک آن آستان…
اولین بار نماز جوادالائمه را به خواستش در آستان چهل اختران خواندم و چه شیرین و به یاد ماندنی شد وقتی شال سبز متبرکیش هدیهام شد…
دوران کودکی رژه رفتند هر ماه روضه خانه پدری… صدای خس خس دار و روضه حضرت عباس ….
دسته عاشورا و شفای کودک … شیشههای شیر نذری عاشورا…
فاتحهای خواندم بر مزارش و گفتم من به دعای تو نیاز دارم…. شاید الان هم این نوحه را خواندی:
به جوانیم قسم بیشتر از آتش جان
قلب من از بی وفایی همسرم میسوزد…
و باز هم شاید این فاتحه حکم همان چای بعد از روضه بشود…
صدایی در گوشم میپیچد یا جوادالائمه ادرکنی یا جوادالائمه ادرکنی… و دست باباسید روبرویم که گفت: نوه ملاعلی هستی، درست شناختمت… با سلامی آرام سرتکان دادم… تسبیح سبز باباسید در دستم لغزید و وعده همیشگیاش تا چهارشنبه هفته آینده، روزی هزار بار یاجوادالائمه ادرکنی بگو، اگر زنده بودم بهم پس بده، اگر زنده نبودم مدیونی داخل ضریح آقا برام نندازی….
ذکر لبم شد یا جوادالائمه ادرکنی…